یکی از عمده مشکلات اختلال بیش فعالی که والدین و حتی درمانگرها گاها با آن روبه رو هستند شباهت بسیار زیاد آن با اختلالات حسی است که در بعضی موارد در تشخیص آن دچار مشکل میشوند که علت آن مانند آنچه در شکل مشاهده میشود، همپوشانی اختلال بیش فعالی و نقص توجه و تمرکز با اختلال پردازش حسی و اختلالات یادگیری است که با وجود دانش و ابزار کافی در این زمینهها، باز هم تشخیص صحیح و صد درصد درست کار بسیار دشواری است. انواع بیش فعالی
یکی از نکات مهم در این زمینه این است که کودکان دارای اختلال پردازش حسی، مشکل خود تنظیمی (Self-regulation) دارند و سریع عصبی می شوند، حالت های هیجانی دارند و در بعضی موارد بسیار خوابآلوده هستند، مانند کودکان بیش فعال مدام در حال حرکت هستند، دامنه توجه کوتاهی دارند و حرکات تکانشی از خود نشان می دهند و لذا امکان این وجود دارد که درمانگر در زمان تشخیص دچار مشکل بشود. اما نکات و وجوه تمایز بین اختلالات نامبرده شده وجود دارد که تا حد زیادی امکان تشخیص آن ها را از یکدیگر ممکن می سازد که در ادامه به طور خلاصه به آن پرداخته شده است:
کودک بیشفعال معمولا در پاسخ به حسهای ناگهانی یا تصادفی که برایش به وجود می آید مانند لمس شدن، صدای بلند، بوی شدید و . واکنشی متفاوت با کودک داری اختلال حسی دارد و مثل کودکان نرمال عمل می کنند و به سادگی کنار می آید و از آن میگذرد. اما کودکی که دارای مشکل پردازش حسی است در مقابل حسهای نگهانی هر چقدر هم سبک که باشد رفتار تکانشی شدید از خود نشان می دهد و اصلا نمی تواند به راحتی از آن بگذرد.
کودکان دارای اختلال حسی عموما شرایط و فضاهای پایدار و از پیش تعیین شده را ترجیح می-دهند در حالیکه کودک بیش فعال، به پراکندگی، تازگی، بهم ریختگی و شلوغی محیط علاقه بیشتری دارد.
کودک دارای مشکل پردازش حسی در ورزش و فعالیت های بدنی ضعیف عمل می کنند ولی بلعکس کودک بیشفعال ممکن است عملکرد قدرتمند و بهتری نسبت به همسالان خود داشته باشد و به راحتی بدرخشند.
کودکان بیش فعال اصلا توانایی کنترل تکانه و رفتارهای هیجانانگیز را ندارند، نسبت به هر محرکی از خود عکس العمل نشان می دهند و بسیار Impulsive هستند درصورتی که کودک دارای اختلال حسی به راحتی می تواند خود را در مقابل تکانه کنترل کند مگر آن که حس آزاردهنده ای به او القا شود.
مهمترین نکته در این زمینه دانستن این است که دارو درمانی بر روی کودک دارای اختلال حسی به هیچ وجه تاثیری نمی گذارد و هیچ گونه دارویی برای کنترل اختلالش به او کمک نمی-کند در حالیکه کودک بیشفعال اگرچه دارودرمانی آخرین روش برای درمان این اختلال است ولی داروهایی مانند ریتالین می تواند رفتار کودک را بهبود ببخشد.
متنی که خواندید به دقت و همت خانم سارا حاصلی در موسسه فرزندان برتر تدوین و تهیه شده است.
اگر بخواهیم به این سوال پاسخ بدین ابتدا به ساکن باید بدانیم تعریف کودک چیست کودک یا بچه که به انسان خردسال گفته می شود کلمه کودک چه پهلوی کودک سامیاد واژه کوتاه و کوچک به نوعی بزرگ نشدن سادگی پاکی و بی آلایشی بچه ها دارد
تعریف حقوق بین الملل انسان زیر ۱۸ سال کودک گفته می شود حقوق ایران کودکی به بخش تمیز و عدم تمیز میشود در اینجا به معنای قائل شدن است کودکی که در دوره تمیز است حکمی دارد درک و شعور درستی از زندگی روزمره اطراف خود دارد و در و عادی روزمره سرش کلاه نمی رود حدودی هم هنجارها و قوانین روزمره مردم را می داند طرف دیگر کودک غیر ممیز نیز کسی است که پا به دوره تمیز نداشته در برخی کشورها برای این دوره تمیز سن معین قرار دادند برای مثال قانون مدنی آلمان سن ۷ سال را پایان دوره عدم تمیز کودک می دانند.
حال باید به این پرسش پاسخ دهیم که روانشناسی چیست
مادرها و پدرها بسیار ترس از این دارند که دیگران متوجه شوند آنها کودکان خود را به پیش یک روانشناس کودک بردند برای درمان گری به موسسه خاصی رو کردند ورم میکنند دیگران فکر میکنند کودک آنها دچار مشکل خیلی خاص و هادی است یک روانشناس خبره مشکلات مادران و پدران را با طرح این سوال حل کرد.
اگر شما کودک خود را از بهزیستی آورده بودیم و مشکلی را در او مشاهده می کردید؛ آیا این نگرانی در تمام پیش نمیآمد این مسئله دامنه دار شده و باعث بروز مشکلات فراوانی برای شما و خانواده شما شود قطعاً پاسخ عده زیادی بله است.
چرا همچو ما هیچ عقبه تاریخچه ای از آن کودک ندارید و نمی دانید که مادر و پدر او بودند چه اشخاصی بودند؛ اصطلاح ذات او چه ذاتی است؛ آیا ریشه ژنتیکی دارد یا خیر؛ آیا این مسئله وراثتی است یا خیر. تغییرات محیطی این مسئله به صورت کامل رفع میگردد یا خیر پاسخ تمام این پرسش ها زمانی که مادر و پدرها کودکی از بهزیستی می آورند شکل می گیرد اما در مورد کودک شما چطور قطعاً ژنتیک در مسئله آنها تاثیر گذار است اون طوری که کودکی که شما از بهزیستی میآوریم تمرکزی بر روی ژنتیک نداشتید بر روی کودک خود نیز چنین تمرکزی را ندارید پس زمانی که ما بر روی کودکان خود چه فرزندان ژنتیکی ما و چه فرزند خواندگان ما تاثیر و تمرکزی نداریم پس تعصب را باید کنار گذاشته و به مشاور کودک مراجعه کنیم در برخی مواقع در در کودکی حل نکردن یک نکته در کودک میتواند به انحرافات بسیار زیادی در میانسالی او منجر شود یا حتی از طرف دیگر یک تشخیص اشتباه در مورد کودک میتواند مسیر زندگی او را تغییر دهد چه بسا کودکانی که اختلال در گفتار و شنوایی آنها به بیش فعالی تعبیر شده و مسیر زندگی کودک با هایی که بر او تجویز می شود تغییر می کند.
پس با توجه به صحبتهایی که کردیم روانشناس درمانگر و مشاور کودک کسانی هستند که شما بایستی با آغوش باز به استقبال همکاری با آنها بروید برای مثال موسسه مشابه موسسه فرزندان برتر با ۱۵ سال سابقه مشاوره درمان و استعدادیابی کودکان بسیار به مادرها و پدرها توصیه می کنند که سعی کنید کودکان خود را با مشاوره دوره ای در برهه های مختلف زندگی تحت کنترل قرار دهید.
چه بسا مثالهای فراوانی از کودکانی با استعداد های خارق العاده که یک نکته ژنتیکی در آنها که منجر به یک اختلال حسی شده جلوی بروز این استعداد را گرفته و با درمان چند جلسه ای پیش یک مشاور کارکشته نه تنها مشکل کودک برطرف شده بلکه کودک توانسته استعداد خود را بدست آورده و پرورش دهد.
در ادامه این مطلب مثالهای فراوانی از کودکانی می زنیم که همگی دچار اختلالات بسیار ساده حسی بودند که با برطرف شدن این اختلالات حسی مسیر زندگی آنها به صورت کلی تغییر پیدا کرده است.
این قصه رو پگاه صوتی تعریف می کنه از جنگلی که یه عالمه حیوان توش زندگی می کنند.
مگسی دنبال یه جای خنک در تابستون می گرده که میره توی یه کوزه.
درمورد رفتن کودک به مهدکودک نظرات مختلفی وجود دارد. اما واقعیت این این است که مهدکودک استاندارد و خوب نه تنها در روند رشد کودک تاثیر منفی ندارد، بلکه بسیار در پیشرفت کودک در جنبه های عاطفی، هوشی، اجتماعی و . موثر است. نظریه ی منطقی و درست تر این است که کودک باید تا سن دوسالگی حتما در محیط خانه و درکنار مادرش باشد، یا در حداقل ترین زمان ممکن از مادرش دور باشد. بعد از دوسالگی و در بهترین حالت در سه سالگی رفتن به مهدکودک برای رشد و پرورش مهارت های فردی و اجتماعی کودک بسیار مهم و تاثیرگذار است.
علی الخصوص برای کودکانی که خواهر یا برادر در محدوده ی سنی خود، یا همبازی هم سن و سال خود ندارند، و کودکانی که در خانه های کوچک زندگی میکنند، حضور در مهدکودک بسیار مفید و ضروری است. مهدکودک میتواند در شکل گیری شخصیت مستقل کودک، بهبود روابط اجتماعی و اعتماد به نفس کودک و همچنین آمادگی کودک برای ورود به اجتماعات بزرگتر مثل مدرسه بسیار موثر باشد. در مهدکودک، کودک بهتر با مفهوم قانونمندی و نظم آشنا میشود و بعضی عادت های ناپسند کودک بعد از قرار گرفتن در جمع و کنار کودکان دیگر رفته رفته کمرنگ میشود.
طبیعتا قرار گرفتن کودک در محیطی که مورد نظارت همیشگی ما نیست میتواند ریسک هایی هم به دنبال داشته باشد؛ بنابراین دقت و توجه در انتخاب مهدکودک مناسب بسیار مهم و حیاتی است. در ادامه برخی نکاتی که توجه به آنها در انتخاب درست مهدکودک تاثیرگذار هستند را بررسی خواهیم کرد
بیشتر بخوانید: مهد کودک خوب
بیشتر بخوانید: مهدکودک خوب
از خصوصیات یک مهدکودک خوب استفاده از مربیان پرانرژی و جوان و باتجربه در کنار یکدیگر است. سن مربی معیار خیلی مناسبی برای سنجش قابلیت های او نیست، اما دقت به رفتارهای مربیان با سایر کودکان درزمانی که شما در مهدکودک حضور دارید و پرسش از خود کودکان میتواند معیار سنجش مناسبی باشد. از بچه ها نپرسید آیا مربیت رو دوست داری؟ مربیت خوبه؟ بلکه از آنها بخواهید درمورد محاسن مربیشان برای شما تعریف کنند. آنها به خوبی شما را راهنمایی خواهند کرد.
محل قرارگیری مهدکودک هم نکته ی قابل توجهی است. سعی کنید مهدکودک را در محله ای انتخاب کنید که در ساعاتی که کودک در مهدکودک به سر میبرد کسی در آن حوالی حضور داشته باشد. محل کار خود یا همسرتان، اگر خانه دار هستید محل خودتان یا در نزدیکی خانه پدربزرگ یا مادربزرگ کودک.
یک مهدکودک استاندارد دارای فضاهای مجزا برای بازی، کتابخوانی، کاردستی و . است و فضای باز کافی و حداقلی برای بازی کودکان است. روشن و پرنور است. و کادر کامل، مشخص و مجرب دارد. درمورد مدارک مربیگری تمام مربی ها سوال کنید و درصورت امکان مدارکشان را مشاهده کنید. در مهدکودک های استاندارد تمام مربیان دارای مدرک مربیگری هستند.
وسایل بازی، کاردستی و آموزش مهدکودک را بررسی کنید و از استاندارد بودن آنها مطمئن شوید. وسایل بسیار ریز، تیز و گوشه دار و تشکیل شده از مواد و پلاستیک درجه دو استاندارد نیستند و برای کودکان خطرناک هستند.
از آنجایی که بیش فعالی دارای انواع مختلف هست، شدت و ضعف بیش فعالی در کودک مشخص نیست و روش درمان در هر کودک نسبت به کودک دیگر متفاوت است به همین دلیل بیان یک زمان واحد برای درمان بیش فعالی در کودکان کاری غیر حرفه ای و مشکل دار است به همین دلیل ما سعی می کنیم.
در این مطلب روش های درمان بیش فعالی را بیان کرده و برای هر روش درمان بازه زمانی نرمال معرفی کنیم که باز این بازه درمان نمی تواند نسخه واحدی برای انواع بیش فعالی ها در کودک باشد. این قسمت از محتوا نیازمند دانش ابتدایی درباره بیش فعالی در کودکان است.
بیشتر بخوانید: مدت زمان درمان بیش فعالی در کودکان
موسسه فرزندان برتر با ۱۵ سال سابقه در زمینه درمان بیش فعالی و اختلالات حسی کودکان بدون دارو و بدون بازگشت محتویاتی ارزشمند در حوزه بیش فعالی در کودکان برای وب سایت رادیو کودک تهیه کرده اند. پیشنهاد می کنیم برای کسب اطلاعات بیشتر این چند محتوای ارزشمند را مطالعه کنید تا با اطلاعات بیشتری در مسیر درمان کودک خود قدم بردارید.
تعریف، علائم، علت و درمان بیش فعالی در کودکان | تفاوت ناتوانی یادگیری، اختلال پردازش حسی و بیش فعالی | مدت زمان درمان بیش فعالی در کودکان | علائم بیش فعالی در کودکان
بیش فعالی در کودکان دارای ۲ نوع درمان است درمان دارویی که اکیدا توصیه می شود در آخرین مرحله و پس از درمان غیردارویی انجام شود. درمان های دارویی اصولا بازگشت بسیار بیشتری و شدید تری نسبت به باقی درمان ها دارند بخاطر همین همیشه سعی کنید درمان های غیردارویی را در اولویت قراردهید.
بیشتر بخوانید: مدت زمان درمان بیش فعالی
موسسه فرزندان برتر با ۱۵ سال سابقه در زمینه درمان تمام انواع بیش فعالی و اختلالات حسی محتوایی با تعریف، علائم، علت و درمان بیش فعالی در کودکان تولید کرده اند که در آن به خانواده های عزیز اطلاعات بسیاری در این زمینه داده اند.
اما نکته حایز اهمیت اینجاست که تشخیص بیش فعالی پروسه ای بسیار پر چالش است زیرا بسیاری از اختلالات حسی در کودکان با نشانه های بیش فعالی همپوشانی دارند درست مثل حساسیت های فصلی و سرماخوردگی که در ظاهر شبیه به هم اما در باطن منبع پیدایش و درمان های غیریکسان دارند.
به همین دلیل موسسه فرزندان برتر برای آگاهی کامل خانواده ها در قالب محتوای دیگری با عنوان تفاوت ناتوانی یادگیری، اختلال پردازش حسی و بیش فعالی تولید کرده اند که به خانواده ها کمک می کند بصورت کاملا بتوانند تشخیص مناسب درباره بیش فعالی و اختلالات حسی کودکان خود داشته باشند.
بیشتر بخوانید: طول درمان بیش فعالی در کودکان
پس از مطالعه مطلب بالا متوجه خواهید شد که یک اختلال کوچک در زمینه شنوایی یا حسی در کودکان نشانه هایی مشابه بیش فعالی دارد که با چند جلسه بازی درمانی یا قصه درمانی بصورت کامل برطرف می شوند.
روش درمان غیر دارویی همیشه روشی با ثبات تر در درمان های اختلالی و بیش فعالی است، به همین دلیل توصیه می کنیم برای کسب اطلاعات کامل تر و جامع تر درباره آینده کودک خود با موسسات معتبر در این زمینه تماس حاصل نمائید تا بتوانید مسیر زندگی کودک خود را با قوای بیشتری هموارتر کنید.
بیشتر بخوانید: مدت بهبود بیش فعالی
چند نمونه از درمان های غیردارویی بیش فعالی در کودکان در این قسمت تیتر وار آورده شده اند برای مطالعه بیشتر به مطالبی که در بالا ارجاع داده شده اند مراجعه فرمائید.
اگرچه درمانی دارویی برای این اختلال به هیچ وجه توصیه نمی شود و جز در موارد خاص برای افراد با این اختلال تجویز نمی شود اما به طور معمول از داروهایی استفاده خواهد شد که با تاثیر بر روی قشر مغز و تالاموس، افزایش تمرکز، کاهش تحرک و بی قراری در پی خواهد داشت. از جمله این داروها می توان به ریتالین، ریسپریدون، دگزامفتامین، آنوموگستین و Maols اشاره کرد.
بیشتر بخوانید: مدت بهبود بیش فعالی در کودکان
نکته بسیار مهم و حائز اهمیت در این قسمت این است که این داروها نباید به مدت طولانی استفاده شود چراکه فقط روشن کننده موتور برای درمانپذیری و شروع بازی درمانی هستند و به هیچ وجه نباید بدون م و تجویز روانپزشک استفاده شود.
پدر و مادرها نباید فرزندشان را در موقعیت دروغ گویی قرار دهند. والدین گاهی حقیقت رفتار را میدانند اما برای اینکه کودک را شرمنده یا تحقیر کنند ناخواسته از او سوالهایی میپرسند که کودک مجبور میشود برای دفاع از خود، دروغ بگوید و آنها هم عصبانیتر میشوند. در نتیجه این دور باطل تکرار میشود. بنابراین کودکتان را در چنین موقعیتهایی قرار ندهید.
وانشناسان دروغهای کودکان را به ۷ دسته تقسیم میکنند:
پدر و مادرها نباید فرزندشان را در موقعیت دروغ گویی قرار دهند. والدین گاهی حقیقت رفتار را میدانند اما برای اینکه کودک را شرمنده یا تحقیر کنند ناخواسته از او سوالهایی میپرسند که کودک مجبور میشود برای دفاع از خود، دروغ بگوید و آنها هم عصبانیتر میشوند. در نتیجه این دور باطل تکرار میشود. بنابراین کودکتان را در چنین موقعیتهایی قرار ندهید.
۱ -دروغ بازی: دروغی که با آن کودک حوادث تخیلی را به دیگران میباوراند. مثلا کودک ۴ سالهای تحت تاثیر تماشای یک فیلم، شروع به تعریف یک داستان دروغی میکند و تنها هدف او سرگرم شدن است.
۲ -دروغ مبهم: این نوع دروغ از ناتوانی کودک در گزارش دقیق جزئیات یا مطالعه کردن یک مسئله بنا به پیشنهاد و تشویق فرد دیگر ناشی میشود. مثلا یک کودک ۴ ساله از اتفاقی که دیشب در اتاقش افتاده است و باعث ترس او شده، صحبت میکند اما برخی از گزارشهایش با دروغ همراه است.
۳ -دروغ پوچ: در این حالت کودک دروغ را برای جلب توجه دیگران به کار میبرد. مثلا وقتی کودک ۸ ساله متوجه بازی مادر و برادرش میشود، شروع به تعریف کردن یک حادثه دروغی در مدرسهاش میکند تا توجه مادرش را به خود جلب کند.
۴ -دروغ انتقام جویانه: این نوع دروغ از ناراحتی کودک ناشی میشود. مثلا کودکی برای انتقام از برادرش که او را دعوا کرده است، وقتی پدر به منزل برمی گردد، ماجرایی را همراه با دروغ علیه برادر به پدر میگوید.
۵ -دروغ محدود: کودک به خاطر ترس از محدود شدن شدید، قوانین سختگیرانه والدین یا تنبیه بدنی، دروغ میگوید. مثلا کودک ۵ ساله از ترس تنبیه بدنی مادر، شکستن ظرف را به گردن فرد دیگری میاندازد.
۶ -دروغ خودخواهانه: دروغی حساب شده است که برای فریب دادن دیگران استفاده میشود تا کودک آنچه را میخواهد به دست آورد. مثلا کودک ۹ سالهای در بازار به مادرش میگوید که دوستش برای کادوی تولد، یک ماشین بزرگ گرفته و او ناراحت شده است. کودک از این طریق سعی میکند مادر را برای آن ماشین ترغیب کند.
۷ -دروغ وفادارانه: کودک از این دروغ به منظور حفظ و مراقبت از فردی که دوستش دارد، استفاده میکند. به طور مثال، شکسته شدن ظرف به وسیله خواهرش را به گردن میگیرد تا برای خواهرش مشکلی پیش نیاید.
گوشه گیری و انزوا یکی از مهم ترین مشکلات کودکان و حتی بسیاری از بزرگسالان در جوامع کنونی است. از نظر روان شناسی به حالتی که کودک دائما ترجیح می دهد فعالیت های خود را به تنهایی و بدون حضور دیگران انجام دهد گوشه گیری گفته می شود.کودک گوشه گیر ترجیح می دهد که به تنهایی بازی کند، کم تر در جمع حضور پیدا می کند و می توان علائمی از اختلالات کم رویی و خجالتی بودن را در انان مشاده کرد چرا که این موارد کاملا با یکدیگر در ارتباط هستند. در سنین ابتدایی زندگی یعنی بین سن یک تا دو سال عمدتا والدین شخصیت کودک را شکل می هند اما از این سن به بعد کودک است که در تعامل با دیگران و بازی با هم سن و سالان خود موارد زیادی را یاد گرفته و می آموزد.
گوشه گیری در کودکان در دسته های گوناگونی قرار می گیرد. ممکن است کودک گوشه گیر در نتیجه کم رویی کودک به وجود بیاید یعنی یک کودک به دلیل کم رویی تمایلی برای برقراری ارتباط با دیگران به خصوص فرد غریبه نداشته و از آن گریزان است که بسیاری از گوشه گیری های در کودکان همین دلیل و مشکل را دارند. شدید ترین حالت در گوشه گیری کودکان انزوای اجتماعی نام دارد که در آن کودک نه تنها تمایلی برای بازی کردن و ارتباط با هم سن و سالان خود ندارد که از آن گریزان نیز هست خجالت شدید به همراه حالت هایی از ترس افسردگی می تواند دلیل اصلی به وجود آمدن انزوای اجتماعی در کودکان باشد. حالتی دیگر از گوشه گیری مردد بودن نام دارد که کودک در این حالت به جای بازی با هم سن و سالان خود و شرکت در فعالیت در گوشه ای مانده و نظاره گر بازی خواهد بود و این حالت در کودکانی که والدینی سخت گیر و مداخله گر دارند بیش از دیگران اتفاق خواهد افتاد. اگر بخواهیم دلایل به وجود آمدن کودک گوشه گیر را در خود او جست و جو کنیم باید گفت دلایل درونی به چند دسته تقسیم خواهند شد.
عوامل ژنتیکی و ارثی در کنار نحوه ارتباط و تعامل کودک با پدر و مادرش می تواند تاثیر مهمی در اجتماعی شدن او بر جای بگذارد. دلیل درونی دیگر برای بروز اختلال گوشه گیری در کودکان می تواند افسردگی باشد که البته این مسله دو طرفه بوده یعنی خود اختلال گوشه گیری نیز می تواند سبب تشدید و به وجود آمدن اختلال افسردگی در کودکان باشد. کمبود توجه و بیش فعالی نیز یکی دیگر از دلایل به وجو امدن اختلال گوشه گیری و انزوا در کودکان است چرا که ارتباطات اجتماعی در این دسته از کودکان می تواند به شدت دچار اختلال گردد. در هر صورت دلیل به وجود امدن کودک گوشه گیر هر کدام از موارد گفته شده هم که باشد نیاز است تا والدین رفتارها و نکته هایی خاص را در برخورد با این گونه کودکان مدنظر قرار داده و با این کارها از تشدید عارضه و اختلال جلوگیری کرده و حتی آن را به مرور زمان در کودک از بین ببرند.
در کودکان بین دو تا ۵ سال نیاز است تا علت به وجود آمدن گوشه گیری مشخص شده و با اصلاحات در سبک فرزند پروری و نحوه تعامل کودک با والدین و موارد این چنینی ترس کودک از بین برده شود و با افزایش اعتماد به نفس کودک باعث افزایش تعاملات و روابط اجتماعی در او گردید. برخی از کودکان گوشه گیر در نتیجه اشتباهات تربیتی والدین به وجود می آیند مثلا حتی اگر والدین کاملا فهمیده اند که کودکشان خجالتی و گوشه گیر است نباید در حضور این مسائل را به زبان بیاورند مثلا بگویند کودک من خجالتی است و نمی تواند با دیگر هم سن و سالن خود بازی کند چرا که این مباحث باعث تشدید گوشه گیری و خجالت او می شود و یا در موردی دیگر هرگز نباید کودک را به دلیل کارهایش مورد تمسخر قرار داد که این کار می تواند اعتماد به نفس او را تا درجه نابودی پیش بکشد چرا که بسیاری از حس اعتماد به نفس و عزت نفس افراد در دوران کودکی در آن ها شکل می گیرد لذا والدین باید در این موارد بسیار دقت عمل به خرج دهند. هرگز نباید کودک را با دیگر افراد مقایسه نمایید به خصوص اگر او آن فرد را کاملا بشناسد مثلا اگر به او بگویید که” نگاه کن ببین دوستت چقدر اجتماعی است و با دیگران چه خوب رفتار می کند اما تو چرا انقدر خجالتی و کم رو و ترسو هستی” این کار باعث کاهش اعتماد به نفس در کودکان و در نتیجه آن به وجود امدن یک کودک گوشه گیر می شود.
بیمیلی اجتماعی: کودک اشتیاقی برای بازی با همسالان خود (آشنا و ناآشنا) ندارد و زمانی که با کودکان است، ترجیح میدهد به تنهایی بازی کند و شیءگراست تا مردمگرا و نکته مهم این است که در این حالت از تعامل با همسالان ترس ندارد و در صورت اجبار، وارد فعالیت گروهی میشود و بخوبی با دیگران تعامل میکند.
ناظر و تماشاچی: کودک تمایل دارد با کودکان و همسالان خود بازی کند ولی به دلیل اضطراب اجتماعی، از نزدیک شدن به کودکان اجتناب میکند و گوشهای میایستد و فقط نظارهگر بازی کودکان میشود.
انزوای اجتماعی: کودک نهتنها تمایل به تنها بازی کردن ندارد بلکه از بازی کردن با دیگران نیز گریزان است و رفتارهای او از لحاظ بالینی، با خجالت شروع و با خشم و گاهی افسردگی همراه میشود.
برای درمان ابتدا باید مشخص شود، علت کمرویی کودک و نوع آن کدام است. علاوه بر آن، از روشهای رفتاردرمانی برای شکلدهی کودک استفاده میشود. توجه به این نکات در روند درمان ضروری است و مراقبان و والدین باید این نکات را در نظر بگیرند:
ـ از واژههای تمسخرآمیز مانند ترسو، خجالتی، دست و پاچلفتی و بیعرضه استفاده نکنید.
ـ از سرزنش کودک به دلیل بازی نکردن با همسالان بپرهیزید.
ـ او را با دیگران مقایسه نکنید و اجتماعی بودن اطرافیانش را به رخ او نکشید.
ـ در کودک احساس امنیت ایجاد کنید و از دیگران او را نترسانید.
- از سرزنش کودک گوشه گیر به دلیل بازی نکردن با همسالان بپرهیزید
ـ به کودک برچسب خجالتی بودن نزنید و اگر سوم شخصی در یک جمع از شما پرسید، آیا کودکتان خجالتی است، بلافاصله پاسخ دهید: خیر، کمی زمان نیاز دارد تا به موقعیت جدید عادت کند.
ـ به کودک مسئولیتهای کوچک بدهید و اعتماد به نفس او را تقویت کنید.
ـ رفتار مثبت و واقعی در کودک پیدا کنید و آنها را برجسته کنید و تشویقش کنید.
ـ در هفته دوبار کودک را به محل بازی کودکان ببرید.
ـ فرزندتان را همان طور که هست، بپذیرید و توقع و انتظار بیمورد و بیش از حد نداشته باشید.
ـ درباره تجربیات خوب فرزندتان با همبازیهایش صحبت کنید.
ـ متناسب با سن و توانایی فرزندتان یکی دو هنر و تردستی به او بیاموزید (نظیر بازی با طناب یا حلقه پلاستیکی). این کار به کودک کمک میکند برای نشان دادن خودش به همسالانش فرصت داشته باشد.
ـ داستانهای مفهومی و مشارکتی برای کودک بخوانید.
ـ بازیهای دستهجمعی که در آنها بزرگسالان با کودکان مشارکت میکنند انجام دهید.
درمان کودک خجالتی و گوشه گیرنقاشی کردن در واقع مجسم کردن و به تصویر کشیدن رویاها و تخیلات و احساسات و حالات درونی کودک است. این نقاشی ها در برگیرنده فواید بسیاری است هرچند اکثر والدین به نقاشی های کودک شان به چشم خط خطی کردن های ساده و یا آثاری برای تکمیل کلکسیون یادگاری های کودکی مینگرند. بسیاری از روانشناسان و مشاوران کودک با تحلیل همین نقاشی ها می توانند گره از مشکلات روحی کودکان باز کنند.
نقاشی کردن در کودکان با همان خط خطی کردن های ساده آغاز می شود. بسته به توانایی های کودک در سن ۱.۵ تا ۲ سالگی, کودکان می توانند با مداد یا مدادشمعی و حتی با گچ خطوط صاف و مدور رسم کنند. بهترین ابزار برای شروع نقاشی در کودکان مداد شمعی یا پاستل است زیرا ضمن سهولت استفاده, دست کودک را خسته نمی کند و خطراتی مانند ریسک برخورد نوک مداد با چشم را برای وی به همراه ندارد.
ارتباط نقاشی کردن و استعدادیابی را در مقاله استعدادیابی در کودکان در کودکان بخوانید
یکی از نکاتی که والدین کمتر به آن توجه می کنند سایز برگه یا ورقی است که کودکان زیر ۴ سال برای نقاشی از آن استفاده می کنند. کودکان زیر ۴ سال برای نقاشی کردن دست خود را از بازو تکان می دهند و کمتر از مچ دست شان استفاده می کنند بنابراین دفترنقاشی هایی که سایز متوسط دارند و حتی برگه های A4 برای آن ها کوچک است و سبب خستگی زودرس در نقاشی کردن و از بین رفتن تمایل آن ها برای نقاشی می شود. بهترین روش استفاده از چندین برگه است می توانید برگه ها را کنار هم بر روی دیوار یا میز بچسبانید تا کودک هنگام نقاشی کردن راحت باشد.
همه امکانات و ابزارهای نقاشی را به یکباره در اختیار او قرار ندهید. همه کودکان از دیدن مدادرنگی, مدادشمعی, آبرنگ, رنگ انگشتی و گواش ذوق می کنند ولی بعد از چندی دیگر آن لطف اولیه را نخواهند داشت بنابراین نسبت به سن کودک ابزار و امکانات لازم را برای او فراهم کنید.
بعد از اتمام نقاشی از او بخواهید که نقاشیش را برای شما توضیح دهد و از او درباره اجزای نقاشیش سوال کنید و اگر امکانش هست نقاشی او را بر روی دیوار یا درب یخچال نصب کنید تا حس ارزشمند بود نقاشیش را از سمت شما کسب کند.
تمام ابعاد نقاشی کودک اعم از رنگ های استفاده شده, بزرگی و کوچکی اجسام نقاشی شده, فاصله اجزای نقاشی از هم و حتی فشار دست کودک هنگام نقاشی قابل تامل و تحلیل است و هر کدام نشان دهنده حالات درونی و احساسات اوست. بنابراین نقاشی های کودکان سراسر احساس و پنجره ای به حالات درونی و تخیلات و آرزوهای آن ها است.
۱.یکی از فواید نقاشی کردن افزایش مهارت های دستی کودک و تقویت عضلات دست او است. با افزایش سن و با بیشتر شدن این مهارت ها رنگ آمیزی کردن های او نیز بهتر خواهد شد.
۲.هماهنگی بین چشم و مغز و دست کودک و افزایش ارتباط بین این سه عضو بدن از دیگر فواید نقاشی کردن کودک است.
۳.یکی از مهم ترین فواید نقاشی کردن, پرورش خلاقیت کودک است که سبب خلاق شدن او و کسب موفقیت های بیشتر در آینده خواهد شد.
۴.فعال شدن هر دو نیم کره چپ و راست مغز یکی دیگر از فواید نقاشی کردن است. در نقاشی کردن نیم کره راست که فعالیت های احساسی و نیم کره چپ که فعالیت های منطقی کودک را در بر میگرند با هم فعال می شوند که این کار سبب رشد و بهبود عملکرد مغز می شود.
۵.فرصت حل مسئله و تصمیم گیری و مبارزه با تردیدها از فواید نقاشی کردن کودک است.
۶.آماده شدن کودک برای حضور در مدرسه و آموزش نحوه صحیح دردست گرفتن مداد
۷.فرصت های آموزشی که نقاشی کردن برای کودک به همراه دارد غیر فابل انکار است. آموزش رنگ ها و اشکال هندسی و انواع خط ها از موارد آموزشی پر کاربرد در زمینه هستند.
۸.اگر نقاشی کردن بصورت گروهی انجام شود یکی از بهترین راه های آموزش کار تیمی و گروهی به کودک است.
۹.تقاشی کردن کودکان یکی از بهترین راه های ابراز حالات درونی مانند خوشحال یا ناراحتی, عصبانیت یا نا امیدی و . است.
۱۰. نقاشی کشیدن از راه های تقویت قوه تخیل کودکان است و همچنین بهترین وسیله برای شناخت روح کودک است.
و در آخر این که از نقاشی های او تعریف کنید و برای کارهایش ارزش قائل شوید تا به نقاشی کشیدن بیشتر علاقمند شود.
اهمیت کتاب و کتاب خوانی بر هیچ کس پوشیده نیست و همانطور که میدانیم یکی از مهمترین روش های افزایش توانمندیهای کودک، کتاب خواندن برای وی است. شاید پیش خود فکر کنید کودکان با خواندن کتاب فقط مدتی را در کنار مادر یا پدر به آرامش سپری میکنند و تنها فایده آن خوب به خواب رفتن کودک است اما این کار نه تنها برای امروز کودک مفید است بلکه روی شخصیت آینده وی نیز تاثیر مستقیم دارد.کودکان نیازمند آموختن مهارتهای زندگی است و کتاب، منبعی مورد اعتماد در این زمینه است.
شما به عنوان والدین کودک خود میتوانید یک علاقه مستمر و بی پایان را به یادگیری در فرزندتان ایجاد کنید به این ترتیب که: شما برای فرزندانتان کتاب میخوانید و آنها به تدریج عشق و علاقه به داستان و شعر یافته و خودشان خواهان خواندن کتابهای مختلف میشوند و خواندن را آغاز و تمرین میکنند تا اینکه بالاخره به آن جایی میرسند که با کتاب تفریح کرده و از خواندن آن لذت میبرند و هر روز تشنه کسب اطلاعات جدیدتر میشوند.
فواید کتابخوانی برای کودکان 12 ساله
البته بايد توجه داشت كه گزينش قصه خوب و مناسب با توجه به سن كودكان هم از اهميت ويژه اي برخوردار است. مساله انتخاب کردن کتاب مناسب، با توجه به انبوه کتبی که در اختیار شماست، مشکلی اساسی است. سعی کنید کتابی را برای فرزند خود انتخاب کنید که: حتما در گذشته آن را خوانده و محتوای آن را پسندیده باشید، احتمال میدهید برای کودک جالب توجه است و از خواندن آن لذت میبرد، اطلاعات عمومیمناسبی را در باره جهان اطراف به کودک میدهد، به کودک کمک میکند تا احساس کند که تواناییهایی دارد که تاکنون به آنها توجه نکرده است و در سایه تلاش و کوشش میتواند آنها را بهدست آورد، به کودک کمک میکند که بداند در دنیای اطراف او کودکان دیگری هم هستند که شرایط مشابهی با او دارند و با آن مشکل بهخوبی کنار آمدهاند یا آن را حل کردهاند.
فواید کتابخوانی برای کودکان 8 ساله
برای این گروه سنی کتابهای تصویری که متن آن بسیار اندک است و معمولا از جنس پارچه، مقوا، کاغذ کلفت و گاه پلاستیک هستند, مناسب است. کتاب ها معمولا محتوی آموزشی دارند و کودک می تواند رنگ ها, اعداد, حیوانات و. را از این طریق بشناسد.
فواید کتابخوانی برای کودکان پیش دبستانی
از سه سالگی میتوانید کتابهای تصویری داستانی با متن کوتاه برای کودک خود فراهم کنید. با بالا تر رفتن سن او کتابهایی را انتخاب کنید که متن بلندتری دارند. در سن ۶ سالگی کودک شما به راحتی میتواند قصه با متنی نه چندان کوتاه را دنبال کند. کتاب های داستانی هیجان انگیز که آموزه های خاصی را در بر دارند برای این سن مناسب هستند.
در این گروه سنی کودکان کم کم مهارت خواندن را فرا می گیرند کتابهای آسان خوانی را در دسترس آن ها قرار دهید تا به شکل مستقل بخوانند. مستقل خواندن در این سن رای او لذت بخش است. شما میتوانید از او بخواهید که برای شما داستانی را بلند بخواند.کتابهای تصویری داستانی با متنهای بلندتر و موضوعهای پیچیده تر برای کودک خود فراهم کنید.
کودکان در این سن مهارت بیشتری در خواندن کسب کرده اند و می توانند داستان ها و محتویات پیچیده تری را درک و دنبال کنند.از این سن فرزندان خود را تشویق کنید که داستانهای بلند تر بخوانند. برای نمونه رمانی که از چندین فصل تشکیل شده است. ممکن است ابتدا به این کار تمایلی نشان ندهد. سعی کنید داستان بلند گیرایی را برگزینید و فصل به فصل با او همراهی کنید و با یکدیگر بخوانید.
همه دوست دارند فرزندان باهوش و نابغه داشته باشند. حالا نابغه هم نشد، دوست داریم اگر فرزندی داریم بسیار باهوش و فرهیخته و مودب و دوست داشتنی باشد. همه خوبی ها را با هم می خواهیم و این شاید کمی بلندپروازانه به نظر برسد، اما ناممکن نیست. صرف نظر از مساله ژنتیک و استعدادهای ذاتی، مساله ای به نام آموزش نیز وجود دارد که در تربیت فرزندِ باهوش بسیار موثر است.
حتما بسیار شنیده اید، می گویند از همان زمان که نوزاد در رحم مادر است برای او موسیقی های ناب بگذارید و کتاب بخوانید و حرف بزنید تا ذهنش برای ورود به دنیای مادی آماده شود. این ها همه درست، اما ما ۶ راز خوب را هم با شما در میان می گذاریم تا بتوانید پسران/دختران باهوش تحویل جامعه دهید و خودتان نیز کیفش را ببرید.
نگران نباشید! قرار نیست به مغز فرزند کوچک خود فشار بیاورید. فقط قرار است او را با کلمات جدید بسیاری آشنا کنید. برای این که فرزندتان خیلی زود با انواع واژه ها و عبارت ها آشنا شود، کافی است هفته ای یک واژه جدید به او بیاموزید. اگر این روند را از ۱۸ ماهگی آغاز کنید و تا سال دوم ادامه دهید، در انتهای این بازه زمانی، کودک شما بین ۵۰ تا یکصد واژه یاد خواهد گرفت. هر چه بیشتر با فرزند خود صحبت کنید، او واژه های بیشتری خواهد آموخت.
برای اینکه کلمات بیشتری یاد بگیرد، دایم با او حرف بزنید. با کلمات زیاد فرزندتان را بمباران کنید. هر کاری انجام می دهید برایش توضیح دهید. از اینکه با لحن و تقلید صداهای مختلف این کار را انجام دهید هیچ هراسی نداشته باشید. کتاب های زیادی برای او بخوانید. این را در نظر داشته باشید کودکان تا پیش از دوسالگی نباید تلویزیون تماشا کنند. بگذارید هر چه قرار است بیاموزند را از شما بیاموزند نه از برنامه های تلویزیون. تا جای ممکن از انواع کلمات و فرم های مختلف واژه های متنوع استفاده کنید تا در آینده در نوشتن و هجی کلمات سرعت یادگیری بالاتری داشته باشد.
بیشتر بخوانید: کتاب های مناسب برای کودکان (زمان مطالعه: ۴ دقیقه)
پرورش هوش احساسی در کودکان یکی از ضروری ترین موارد برای رشد درک و مهارت های اجتماعی در کودکان است. والدین باید به روش های مختلف هوش احساسی فرزندان خود را توسعه دهند. به طور مثال، هنگامی که فرزند شما در حال بازی با شن در کنار ساحل است و یکی از دوستانش ناخواسته قلعه شنی او را تخریب می کند، باید به او بگویید که این مساله از روی عمد نبوده و مثلا پای دوستش گیر کرده او روی قلعه شنی تو افتاده است. باید به او بیاموزید برخی از مسایل زندگی به صورت تصادفی پیش می آیند و هیچ نوع غرضی در پشت آنها نیست. وقتی کودک این را درک کند، دیگر خیلی راحت کینه به دل نمی گیرد و از کوچک ترین مسایل زندگی دچار تنش و عصبانیت نمی شود.
این مساله در مورد رفتارها رویدادهای مثبت نیز مصداق دارد. یعنی هنگامی که فرزند شما یک کار خوب انجام می دهد او را متوجه نتیجه رفتار خوب خودش بکنید. به طور مثال، برای دوستش مساله جالبی را تعریف کرده است، یا به همبازی خود محبتی کودکانه کرده است، به او یادآوری کنید که چقدر این کارش خوب بوده است و تا چه اندازه توانسته با این کار موجب خوشحالی دوستش بشود. با این اشاره ها به کودک می آموزید هوش احساسی خود را به طور غیرمستقیم پرورش دهد.
مطلب مرتبط: هوش احساسی و اوتیسم (زمان مطالعه: ۵ دقیقه)
بازی های نمایشی یکی از بهترین انواع بازی ها برای رشد فکری و هوشی کودکان است. وقتی با کودک انواع موقعیت ها را بازی می کنید، به طور غیرمستقیم به او مسایل بسیاری می آموزید. با کودک نمایش هایی را بازی کنید که بتواند کنترل های لحظه ای را بیاموزد.
نخستین مساله، آموزش تضادها است. چندین تصویر ساده به کودک نشان دهید. تصاویر را یک به یک نمایش دهید. به طور مثال، تصویر نخست، خورشید باشد. هنگامی که خورشید را نشان می دهید، به جای کلمه «روز» از واژه «شب» استفاده کنید.
یک بازی دیگر، یک به طور مثال، یک ضربه روی تنبک بزنید، به احتمال زیاد فرزند شما دوضربه روی آن خواهد زد.
در هر دو این بازی ها، هدف این است که فرزند مکث و چند دقیقه فکر کند و نخستین فکری که به ذهنش می رسد را بی خیال بشود. این بازی حتی برای کودکان ۳ تا ۴ ساله نیز مفید است. با این بازی به کودک می آموزید در هر چه که می بیند فکر کند و فقط به اولین فکری که در ذهنش نقش می بندد، تکیه نکند. به جوانب مختلف مسایل فکر کند.
واکنش های لحظه ای باعث افزیش مهارت ریاضی در کودکان می شود. با این بازی ها، ذهن کودک برای نقشه کشیدن، برنامه ریزی، تعیین هدف و پشتکار برای اجرای کامل برنامه ها آماده می شود. با بازی های که تضادها را نشان می دهد، کودک خود را برای موفق های بسیاری در آینده آماده می کنید.
مطالب مرتبط: بازی های کودکانه (زمان مطالعه: ۲ دقیقه)
اگر دوست دارید خلاقیت را در کودک افزایش دهید، این مساله را در دکور اتاق او نیز اعمال کنید. فضایی که کودک در آن رشد می کند در بروز مهارت های ذاتی او تاثیر بسیاری دارد. تزئیناتی که در اتاق کودک استفاده می کنید یکی از اصلی ترین مسایل برای رشد خلاقیت او است. برای این منظور لازم نیست خیلی هزینه کنید و اسباب بازی های گران قیمت اری کنید. با یک جعبه خالی و مداد شمعی های معمولی هم می توان موجب پرورش خلاقیت و ابتکار در ذهن کودکان شد.
در اتاق برای او امکاناتی فراهم کنید تا مسایل جدید بیاموزد. مسایل جدیدی تمرین کند. وسایلی در اتاق او قرار دهید که به یک بازی خاص محدود نشود. از انواع وسایل موسیقی، نقاشی، ساخت و ساز، عروسک و . در اختیارش بگذارید تا در همه زمینه ها بازی کند.
مطالب مرتبط: راه های پرورش خلاقیت کودکان (زمان مطالعه: ۳ دقیقه)
تحقیقات ثابت کرده اند کودکانی که والدین آنها تلاش هایشان را به جای استعدادهای ذاتیشان مورد تشویق قرار می دهند، تلاش خود را بیشتر می کنند و پشتکار بالاتری دارند.
شاید دوست داشته باشید بگویید فرزند من باهوش است. اما خوب است گاهی هم به او بگویید: «تو واقعا خوب تلاش کرده ای». بیشتر والدین عادت دارند در مورد هوش و ذکاوت درونی کودکان حرف می زنند و غیرمستقیم، تلاش های او را نادیده می گیرند. اما اگر به کارهایی که انجام داده است، اشاره کنید، او لذت بیشتری از این کار خواهد برد. به این ترتیب، حتی اگر اشتباهی نیز مرتکب شوند مدام خود را سرزنش نخواهند کرد. زیرا به سادگی درک می کنند که برخی از تلاش ها نیز ممکن است نتیجه مثبت نداشته باشد.
از حدود ماه نهم، کودکان حرکات انگشتان والدین خود را دنبال می کنند. تحقیقات ثابت کرده اند، کودکان زبان بدن را سریع تر از موارد دیگر می آموزند. به طور مثال، اگر با دست به کامیون اشاره کنید، کودک سریع تر به سمت آن بر می گردد تا اینکه بخواهید در مورد کامیون به او چیزی بگویید.
به این روند «توجه مشترک» می گویند: به این مفهوم که کودک می تواند با شما در رابطه با موضعی خارجی ارتباط برقرار کند. پرورش این مساله مثلا در باغ وحش بسیار کارساز است. با انگشت به حیوانات اشاره کنید و سپس در مورد آن حیوان برای فرزندتان توضیح دهید.
ساخت کاردستی برای کودکان چالش های قابل حل در مسیر ساخت کاردستی هستند. بنا به سن کودکان کاردستی های مناسب آنها را انتخاب کنید و بارها و بارها آنها را با کودک انجام دهید.
سعی کنید هر بار یک نقطه ای به کاردستی اضافه کنید و دخالت خود را در مسیر ساخت کاردستی به حداقل برسانید.
برای مثال در بار اول برش های ظریف را شما انجام دهید ولی به مرور زمان با انجام مستمر آن کاردستی به روش های مختلف، سعی کنید برشکاری ها را بخود کودک محول کنید.
در اینجا ما کاردستی ساخت حیوان شیر با وسایل بسیار ساده و پیش پا افتاده رو بررسی میکنیم. در این کاردستی نیاز به یک بشقاب زرد رنگ، چند قاشق یکبار مصرف، ماژیک و چند برگ درخت به همراه قیچی داریم.
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه فرشته کوچولو
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه فرشته کوچولو
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه شرویلا
با متد مونته سوری
امکانات:
- بیش از 1300 متر فضای بازی کودکان
فعالیتها:
- جلسات معاینه کودکان توسط متخصص اطفال و متخصص دندانپزشکی کودکان
- جلسه مشاوره روانشناسی کودکان با حضور دکتر روانشناس
- برگزاری مناسبتها مانند اعیاد مذهبی،شب یلدا و
- برگزاری اردوهای علمی و تفریحی
آموزشها:
- آموزش و مکالمه زبان انگلیسی به صورت تمام وقت
- آموزش مهارتهای زندگی
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه شرویلا
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه شادزی
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه شادزی
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه سرزمین کوچولوها
امکانات:
- صبحانه و ناهار
فعالیتها:
- برگزاری جشنهای ملی و مذهبی
- عکاسی فصلی "4 فصل"
آموزشها:
- زبان انگلیسی، نقاشی، کاردستی، ژیمیناستیک
- موسیقی و نمایش عروسکی
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه سرزمین کوچولوها
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه سرزمین رولان
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه سرزمین رولان
مهد کودک و پیش دبستانی چشمه شادی
مهد کودک و پیش دبستانی چشمه شادی
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه رهگشا
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه رهگشا
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه خانه دوست
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه خانه دوست
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه جهان کودک
برای دریافت اطلاعات بیشتر از مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه جهان کودک با شماره تماس زیر تماس حاصل نمائید.
02122228296
02122228298
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه جهان کودک
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه ثمره زندگی
برای اطلاع بیشتر با شماره تلفن های مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه ثمره زندگی تماس حاصل نمائید.
یا اگر از "مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه ثمره زندگی" اطلاعات بیشتری دارید با ما در میان بگذارید.
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه ثمره زندگی
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه تخصصی زرین
پیش دبستانی و مهد کودک دو زبانه تخصصی به سیستم Phonix
با ۳۷ سال سابقه کار مدیریت مهد کودک
تاسیس ۱۳۵۷
دارای گواهینامه ۳ ستاره از سازمان بهزیستی استان تهران
مهد تخصصی شیرخوار و نوپا – گروه سنی ۱ تا ۶ سال – زیر نظر پزشک متخصص و روانشناس
دارنده تندیس برترین برگزیده دوستدار مادر
ثبت نام شروع شد!
– لگو
– رباتیک
– کارگاه آشپزی
– نمایش عروسکی
– کارگاه نقاشی
– ارف و پیانو
– ژیمناستیک
– کارگاه باغبانی
– کاراته
– استخر توپ
– آواز خوانی با ارگ
– UCMAS
– کارگاه خیاطی
– شطرنج
– استخر شن
استخر آموزش فصلی، اردوهای تفریحی و آموزشی و مجهز به دوربین مدار بسته
غذای گرم با کیفیت بالا (شما غذای ما را امتحان کنید)
مهد ما خانه دوم کودک شماست
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه تخصصی زرین
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه تبسم
آموزشی متفاوت بر طبق جدیدترین و اصولی ترین متدها را با مهدکودک تبسم تجربه کنید
مهدکودک تبسم با سابقه درخشان آموزشی در محدوده پاسداران واقع شده است.
تحت نظارت سازمان بهزیستی کشور
پذیرش فرزندان دلبند شما از شیرخوارگی تا ۷سال
نگهداری کودکان ۷ تا ۱۰ سال بعد از ساعت مدرسه
مشاوره رایگان برای والدین
برگزاری کارگاه آموزش زبان انگلیسی با روش غیر مستقیم از طریق شعر و بازی و نمایش
قرآن، کامپیوتر، آزمایشگاه علوم و ریاضی
رباتیک، چرتکه، بازی با لِگو، کاردستی
کلاژ کلیه مهارت های پایه و تخصصی
کلاس های ارف و موسیقی زنده
ژیمناستیک، ایروبیک، اوریگامی(کاغذ و تا)
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه تبسم
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه بچه های بهشت
پرورش مهارت های جسمی و حرکتی کودک
کلاس های خلاقیت، نقاشی، سفال، الگو
کلاس ریتم و تنبک، پیانو و ارف و …
خانم مری نیکلسون مدیر مسئول مهدکودک، متولد انگلستان و فارغ التحصیل از دانشگاه لیدز در رشته امور تربیتی و شناخت بازی های کودکان و مدرس زبان انگلیسی که دوره تخصصی آموزش زبان به کودکان خارجی را نیز گذرانده اند. ایشان با ۱۸ سال سابقه درخشان در تدریس زبان انگلیسی با ااستفاده از روش مونته سوری و شیوه های نوین و محیطی شاد و آرام را برای کودکان شما عزیزان فراهم نموده است.
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه بچه های بهشت
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه آوای تبسم
مجهز به دستگاه تصفیه هوا و تصفیه آب
کلاس های فوق برنامه:
زبان انگلیسی – خلاقیت و نقاشی کودک – قصه خوانی – قرآن، شنا، ژیمناستیک، اریگامی، نمایش خلاق – موسیقی زنده – تئاتر عروسکی – خمیر بازی – سفال – کامپیوتر
اتاق بازی مجزا Happy House
گردشهای تفریحی
نمایش عروسکی و تن پوش های عروسکی کودک
صبحانه و ناهار گرم با طبخ برنج ایرانی
امکانات آموزشی
روانشناس کودک و پزشک
متخصص تغذیه و کودک
وسایل کمک آموزشی
سرویس ایاب و ذهاب
مجهز به دوربین مدار بسته و سیستم صوتی
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه آوای تبسم
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه آنالی
روانشناسان معتقدند که در یک مهدکودک خوب باید نسبت مربیان به کودکان ۱ به ۳ باشد. علاوه بر این، فضای مناسب برای بازی کودکان وجود داشته باشد و بچهها در گروههای کم تعداد بازی کنند. مربیان باید در زمینه رشد کودک و تعلیم و تربیت او خوب آموزش دیده باشند و بازیهای مناسبی را برای کودکان تدارک ببینند.
مهدکودک آنالی ، محیطی را برای کودک فراهم میکند که درآن خود را بشناسد. کودک از طریق محلهای بازی میآموزد که پذیرفته شده و با دیگران شریک شود. از حقوق خود دفاع کند و به دیگران احترام بگذارد. بنابراین کودک از دنیای خودمحور به مرحله اجتماعی شدن قدم میگذارد. برخلاف تصور اکثر افراد، مهدکودک فقط جایی برای بازی کردن نیست بلکه کودک در آن دائم در حال یادگیری است و تواناییهای خود را توسعه میدهد. مثلا وقتی او در اتاق بازی، به بازیهای نمادین میپردازد، اطلاعاتی درباره خانه و خانواده به دست میآورد. نقاشی کردن و چکشکاری یا بازی با خمیر به رشد عضلات بازوها و دستهای کودک کمک میکند که بعدها این امر او را در نوشتن یاری خواهد کرد.
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه آنالی
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه آفتاب
مجوز: سازمان بهزیستی (سه ستاره )
سال تاسیس: ۱۳۸۰
مساحت: ۳ طبقه و ۱۲ کلاس
کارکنان: ۲۱ مربی و کمک مربی فارسی + ۷ مربی زبان
گروه سنی: ۳ تا ۶ سال
ساعت کار: 07:30 صبح الی 18:00 غروب
پذیرش ساعتی: ندارد
پذیرش شیرخوار: ندارد
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه آفتاب
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه آرزوهای فرشتگان
برگزاری کلاسهای آموزشی شامل:
ریاضی
ورزش توپی و ژیمناستیک
نقاشی و سفال
کتاب خوانی و کاردستی
کلامی گفتمان
آشپزی کودکان
مجرب . متخصص . متعهد
ساعت کار مدرسه:صبح تا بعد ظهر
متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس:15
غذا:صبحانه, ناهار
نوع مدرسه:غیر دولتی
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه آرزوهای فرشتگان
مهد کودک و پیش دبستانی دنیای کودکانه
مهد کودک و پیش دبستانی دنیای کودکانه
مهد کودک و پیش دبستانی دنیای شیرین
مجرب . متخصص . متعهد
برنامه های جانبی:اردو, نقاشی, هنرهای دستی, موسیقی
زبان های خارجی:انگلیسی
ساعت کار مدرسه:صبح تا بعد ظهر
سرویس رفت و آمد:دارد
متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس:10
غذا:صبحانه, ناهار
مشاور:آموزشی, تربیتی
نوع مدرسه:غیر دولتی
مهد کودک و پیش دبستانی دنیای شیرین
مهد کودک و پیش دبستانی دنیای شادی
مجرب . متخصص . متعهد
برنامه های جانبی:اردو, نقاشی, هنرهای دستی, هوش و خلاقیت
زبان های خارجی:انگلیسی
ساعت کار مدرسه:صبح تا بعد ظهر
سرویس رفت و آمد:دارد
متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس:10
غذا:ناهار
مشاور:آموزشی, تربیتی
نوع مدرسه:غیر دولتی
مهد کودک و پیش دبستانی دنیای شادی
مهد کودک و پیش دبستانی دنیای سهیل
برگزاری جلسات مشاوره روانشناسی و مشاور تغذیه
برگزاری جشن تولد گروهی در پایان هر ماه
مهد کودک و پیش دبستانی دنیای سهیل
مهد کودک و پیش دبستانی دنیای مهر
مهد کودک و پیش دبستانی دنیای مهر
مهد کودک و پیش دبستانی دنیای محبوبه
گروه سنی شیرخور
تا پیش دبستانی
تحت نظارت سازمان بهزیستی استان تهران
صبحانه، غذای گرم، سرویس رفت و برگشت
مادری در ارتباط با مهدکودک دنیای محبوبه یوسف آباد از ما سوالی را پرسیده اند که بر روی وب سایت رادیو کودک منتشر شده است، در همین راستا مادران بسیاری اقدام به پاسخ دادن به این پرسش کرده اند، برای مشاهده پاسخ مادران عزیز به صفحه مهد کودک دنیای محبوبه یوسف آباد چه جور مهدکودکی هست مراجعه نمائید شما می توانید از لیست پائین مطالب مورد نیاز خود را پیدا کنید.
مهد کودک و پیش دبستانی دنیای محبوبه
مهد کودک و پیش دبستانی امید ایران
مهد کودک و پیش دبستانی امید ایران
مهد کودک و پیش دبستانی آوای مهر
مهد کودک و پیش دبستانی آوای مهر
مهد کودک و پیش دبستانی آفتاب مهتاب
مهد کودک و پیش دبستانی آفتاب مهتاب
مهد کودک و پیش دبستانی آسمان آبی
مهد کودک و پیش دبستانی آسمان آبی
اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی سرزمین سبز در این صفحه قابل دسترسی است.
اطلاعات مجتمع آموزشی رهیار در این صفحه قابل دسترسی است
مهدکودک و پیش دبستانی آشینانه کودک و نوجوان
مهدکودک و پیش دبستانی آشینانه کودک و نوجوان
مهدکودک و پیش دبستانی آشینانه کودک و نوجوان
مهد کودک و پیش دبستانی جوانه های کوچک
مهد کودک و پیش دبستانی جوانه های کوچک
مهد کودک و پیش دبستانی ثمره کودکی
مهد کودک و پیش دبستانی ثمره کودکی
مهد کودک و پیش دبستانی پیوند ( 2 )
مهد کودک و پیش دبستانی پیوند ( 2 )
مهد کودک و پیش دبستانی پیوند (1)
مهد کودک و پیش دبستانی پیوند (1)
در این صفحه اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی سبحان قابل نمایش است.
مهد کودک و پیش دبستانی آرزوهای نیک (سفیر سابق)
مهد کودک و پیش دبستانی آرزوهای نیک (سفیر سابق)
مهد کودک و پیش دبستانی ترنم باران
مهد کودک و پیش دبستانی ترنم باران
مهد کودک و پیش دبستانی آوای شادی
مهد کودک و پیش دبستانی آوای شادی
کادر آموزشی:مجرب . متخصص . متعهد
برنامه های جانبی:اردو, نقاشی, هنرهای دستی
زبان های خارجی:انگلیسی
ساعت کار مدرسه:صبح تا بعد ظهر
سرویس رفت و آمد:دارد
متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس:10
غذا:ناهار
مشاور:آموزشی, تربیتی
نوع مدرسه:غیر دولتی
1. اتاق بازی و نگهداری شیرخواران و کودکان زیر 2 سال، مجهز به وسایل بازی و تقویت هوش مربوط به این گروه سنی.
2. اتاق کار و بازی گروه سنی 2-4 سال مجهز به کمد وسایل بازی و کار بچه ها و صندلی ها و میزهای مخصوص این گروه سنی.
3. اتاق کار و فعالیتهای آموزشی و تفریحی کودکان 5 سال دارای کمد وسایل مخصوص لوازم شخصی کودکان و وسایل بازی آنها و قفسه کتاب و.
4. کلاس کودکان 6 سال دارای کمد وسایل مخصوص لوازم التحریر و وسایل آموزشی و وسایل صوتی و تصویری و.
5. خانه بازی با امکانات و وسایل متنوع ( سرسره بادی ، استخر توپ ، ماشینها ودوچرخه و.)
مهد کودک و پیش دبستانی سرای بهشت
مهد کودک و پیش دبستانی سرای بهشت
مهد کودک و پیش دبستانی ستاره های درخشان
مهد کودک و پیش دبستانی ستاره های درخشان
مهد کودک و پیش دبستانی ستاره باران
مهد کودک و پیش دبستانی ستاره باران
مهد کودک و پیش دبستانی ستاره ساحل
مهد کودک و پیش دبستانی ستاره ساحل
مهد کودک و پیش دبستانی ستاره آبی
مهد کودک و پیش دبستانی ستاره آبی
مهد کودک و پیش دبستانی ستارگان زیبا
مهد کودک و پیش دبستانی ستارگان زیبا
مهد کودک و پیش دبستانی سپیده صبح
مهد کودک و پیش دبستانی سپیده صبح
مهد کودک و پیش دبستانی سپهر ایران
مهد کودک و پیش دبستانی سپهر ایران
مهد کودک و پیش دبستانی ریحانه های بهشتی
مهد کودک و پیش دبستانی ریحانه های بهشتی
مهد کودک و پیش دبستانی رویای رنگین
مهد کودک و پیش دبستانی رویای رنگین
مهد کودک و پیش دبستانی رویای آسمان
مهد کودک و پیش دبستانی رویای آسمان
مهد کودک و پیش دبستانی شهر پروانه ای
مهد کودک و پیش دبستانی شهر پروانه ای
مهد کودک و پیش دبستانی شکوفه مهر
تیم ما متشکل از مربیان آموزش دیده و دارای تحصیلات روانشناسی کودک است .
ما تمام تلاش خود را میکنیم تا بهترین در منطقه دو تهران باقی بمانیم و با دعوت از چهره های مطرح برنامه های کودک و عقد قرارداد با مراکز تخصصی آموزشی کودک، برآنیم تا هم و غم خود را که توانمند کردن هرچه برتر شکوفه ها و امیدهای آینده میهن عزیزمان می باشد، پاسخگو باشیم.
مهد کودک و پیش دبستانی شکوفه مهر
کشف استعداد و خلاقیت کودکان کودکان دلبند شما در این مهد کودک یکی از برنامه های اصلی می باشد در جهان امروز بالاترين و بهترين توليد براي کشورهايي که بخواهند حرف اول را در دنيا داشته باشند توليد فکر نو و ايده است و اين امر به خوبي ضرورت توجه به خلاقيت وپرورش آن را در کودکان و نوجوانان نشان مي دهد. خلاقيت موهبتي است که در تمام انسان ها بالقوه موجود است اما ظهور و گسترش آن مستلزم شرايط مناسب است .
يکى از مهم ترين مسائل هر کودک آنست که بتواند از منابع اجتماعى استفاده کند و وظايف شخصى خود را به راحتى انجام دهد. رسيدن به اين هدف از برنامه هاى اصلى ماست .آگاهي و همراستا شدن والدين و برطرف کردن دغدغه هاى آنها جزء برنامه هاى اصلى مهد ماست چرا که معتقديم پايه ريز اصلى بچه ها خانواده ها هستند
کشف استعداد و خلاقیت کودکان کودکان دلبند شما در این مهد کودک یکی از برنامه های اصلی می باشد در جهان امروز بالاترين و بهترين توليد براي کشورهايي که بخواهند حرف اول را در دنيا داشته باشند توليد فکر نو و ايده است و اين امر به خوبي ضرورت توجه به خلاقيت وپرورش آن را در کودکان و نوجوانان نشان مي دهد. خلاقيت موهبتي است که در تمام انسان ها بالقوه موجود است اما ظهور و گسترش آن مستلزم شرايط مناسب است .
آموزش ساخت کار دستی های زیبا به کودکان دلبند شما در این مهد کودک یکی از برنامه های اصلی می باشد در جهان امروز بالاترين و بهترين توليد براي کشورهايي که بخواهند حرف اول را در دنيا داشته باشند توليد فکر نو و ايده است و اين امر به خوبي ضرورت توجه به خلاقيت وپرورش آن را در کودکان و نوجوانان نشان مي دهد. خلاقيت موهبتي است که در تمام انسان ها بالقوه موجود است اما ظهور و گسترش آن مستلزم شرايط مناسب است .
آموزش نقاشی های زیبا به کودکان دلبند شما در این مهد کودک یکی از برنامه های اصلی می باشد در جهان امروز بالاترين و بهترين توليد براي کشورهايي که بخواهند حرف اول را در دنيا داشته باشند توليد فکر نو و ايده است و اين امر به خوبي ضرورت توجه به خلاقيت وپرورش آن را در کودکان و نوجوانان نشان مي دهد. خلاقيت موهبتي است که در تمام انسان ها بالقوه موجود است اما ظهور و گسترش آن مستلزم شرايط مناسب است .
آموزش نقاشی با رنگ انگشتی روی دیوار به کودکان دلبند شما در این مهد کودک یکی از برنامه های اصلی می باشد در جهان امروز بالاترين و بهترين توليد براي کشورهايي که بخواهند حرف اول را در دنيا داشته باشند توليد فکر نو و ايده است و اين امر به خوبي ضرورت توجه به خلاقيت وپرورش آن را در کودکان و نوجوانان نشان مي دهد. خلاقيت موهبتي است که در تمام انسان ها بالقوه موجود است اما ظهور و گسترش آن مستلزم شرايط مناسب است .
رویاهای خود را به ما بگویید این سوالی است که در مهد از کودکان شما می شود و ایده های ذهنی آنها کنکاش می شود در جهان امروز بالاترين و بهترين توليد براي کشورهايي که بخواهند حرف اول را در دنيا داشته باشند توليد فکر نو و ايده است و اين امر به خوبي ضرورت توجه به خلاقيت وپرورش آن را در کودکان و نوجوانان نشان مي دهد. خلاقيت موهبتي است که در تمام انسان ها بالقوه موجود است اما ظهور و گسترش آن مستلزم شرايط مناسب است .
کادر آموزشی:مجرب . متخصص . متعهد
برنامه های جانبی:اردو, نقاشی, هوش و خلاقیت
زبان های خارجی:انگلیسی
ساعت کار مدرسه:صبح تا بعد ظهر
سرویس رفت و آمد:دارد
متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس:10
غذا:ناهار
مشاور:آموزشی, تربیتی
نوع مدرسه:غیر دولتی
جنسیت:دخترانه, پسرانه
مهد کودک و پیش دبستانی فرشتگان شادی
مهد کودک و پیش دبستانی فرشتگان شادی
مهد کودک و پیش دبستانی فرشته ها
با بیش از ۱۰ سال سابقه آموزشی
ساعت کار مهد ۶ صبح تا ۵ عصر
پذیرای کودکان شما از ۶ ماه تا ۶ سال
دارای مربیان با سابقه
مهد کودک و پیش دبستانی فرشته ها
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه هدهد
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه هدهد
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه مهرگان
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه مهرگان
مهد کودک و پیش دبستانی شکوفه های دنیا
مهد کودک و پیش دبستانی شکوفه های دنیا
مهد کودک و پیش دبستانی شکوفه های قرآن
مهد کودک و پیش دبستانی شکوفه های قرآن
مهد کودک و پیش دبستانی شکوفه های نرگس
مهد کودک و پیش دبستانی شکوفه های نرگس
مهد کودک و پیش دبستانی شادیهای زندگی
مهد کودک و پیش دبستانی شادیهای زندگی
مهد کودک و پیش دبستانی شادی و خنده
مهد کودک و پیش دبستانی شادی و خنده
مهد کودک و پیش دبستانی شادان 2
مهد کودک و پیش دبستانی شادان 2
مهد کودک و پیش دبستانی سیمای فرشتگان
مهد کودک و پیش دبستانی سیمای فرشتگان
مهد کودک و پیش دبستانی سیب سبز
مهد کودک و پیش دبستانی سیب سبز
مهد کودک و پیش دبستانی سلام کوچولو
مهد کودک و پیش دبستانی سلام کوچولو
مهد کودک و پیش دبستانی سروستان
مهد کودک و پیش دبستانی سروستان
مهد کودک و پیش دبستانی سرزمین فرشته ها
مهد کودک و پیش دبستانی سرزمین فرشته ها
مهد کودک و پیش دبستانی سرزمین پروانه ها
مهد کودک و پیش دبستانی سرزمین پروانه ها
مهد کودک و پیش دبستانی دوزبانه اینترنشنال فرایان
مهد کودک فرايان در سال 1389 تاسیس شد و در حال حاضر در منطقه شش تهران واقع شده است و مدیریت آن بر عهده معصومه صفری می باشد. شماره تماس مهد کودک فرايان ٨٨٠٢٤١٩٣، ٨٨٠٢٠٧٢٣ است. اگر به اطلاعات و جزئیات بیشتر در مورد این مهد کودک نیاز دارید میتوانید مطالب پایین را مطالعه کنید.
نام مدیر: معصومه صفری
سال تاسیس: 1389
مساحت: 370 متر مربع در دو طبقه شامل 7 کلاس
کارکنان: كلا ٢٤ پرسنل فرد با تجربه
گروه سنی: 2 تا 6 سال
ساعت کار: 06:30 صبح الی 17:00 غروب
پذیرش ساعتی: ندارد
پذیرش شیرخوار: ندارد
شهریه/هزینه: تعرفه بهزيستی
مهد کودک و پیش دبستانی دوزبانه اینترنشنال فرایان
کادر آموزشی: مجرب . متخصص . متعهد
برنامه های جانبی: اردو, نقاشی, هنرهای دستی
زبان های خارجی: انگلیسی
ساعت کار مدرسه: صبح تا بعد ظهر
سرویس رفت و آمد: دارد
متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس: 10
غذا:ناهار
مشاور:آموزشی, تربیتی
نوع مدرسه:دولتی
جنسیت:دخترانه, پسرانه
**از طریق دوربین مدار بسته آنلاین می توانید هر لحظه کودکان خود را ببینید**
جهت ثبت نام و دریافت مشاوره رایگان میتوانید همه روزه از ساعت 9 الی 17 با مهد کودک فانوس تماس بگیرید
مدیریت : خانم بابایی
مهد کودک غنچه های میهن نیاوران
مهد کودک غنچه های میهن نیاوران دارای فضایی زیبا و کادری مجرب برای کودکان عزیز شما است.
مهد کودک غنچه های میهن نیاوران
مهد کودک و پیش دبستانی غنچه های بهشت
مهد کودک و پیش دبستانی غنچه های بهشت
مهد کودک و پیش دبستانی غنچه واقع در پاسداران خیابان گل نبی.
مهد کودک و پیش دبستانی غزل ظفر، دارای کادر آموزشی مجرب، متخصص و متعهد است.
این مهدکودک دارای برنامه های جانبی، اردو, نقاشی, هوش و خلاقیت, موسیقی, شطرنج نیز می باشد.
مهد کودک شقایق موسسه ای خلاقیت محور است. صاحب نظران و پژوهشگران آموزش و پرورش خلاقیت را به دو معنا به کار برده اند: خلاقیت در معنایی خاص و خلاقیت در معنایی عام. خلاقیت در معنای خاص عبارت از آفریدن فکر یا چیزی اصالتاً تازه است که تا آنجا از اعتبار اجتماعی برخوردار گردد که به فرهنگ و تمدن بشری افزوده شود. منظور از خلاقیت در معنای عام ساختن افکار و چیزهایی است که نسبت به خود فرد تازه اند. مهد کودک شقایق معنای دوم را هدف خود قرار داده است. آنچه برای کودکان پیش دبستانی مهم است بارور شدن همه ی توانایی های درون نهاده ی ایشان است. توانایی ها به آهستگی و در شرایطی که مناسب رویش آن ها باشد شکل عینی به خود می گیرند و آشکار می شوند. اگر اینگونه باشد و هر کودک از شرایط پرورشی مناسب برخوردار گردد هر روز روز شکفتن او و هر لحظه لحظه ی خلق شدن او است. در این معنا خلاقیت و خودشکوفایی هم معنا می شود. پس، از این دیدگاه، هدف اصلی آموزش و پرورش در مرکز پیش دبستانی شقایق، خودشکوفایی کودک است. با شکوفا شدن هر جنبه ی ناشکفته ی کودک، او توانا به انجام کارها و فکرهایی می شود که پیش از آن نمی توانسته و از این رو این فکرها و کارها برای او و نسبت به خود او تازه اند
مهد کودک و پیش دبستانی علی و رضا
مهد کودک و پیش دبستانی علی و رضا
مهد کودک و پیش دبستانی شکوفه باران
مهدکودک و پیش دبستانی شکوفه باران
مهدکودک شکوفه باران تحت نظر سازمان بهزیستی استان تهران میباشد.
مشاوره ثبت نام همه روزه از ساعت ۹-۱۱ به صورت رایگان در مهدکودک انجام میشود.
برگزاری کلاس های زبان انگلیسی(فونیکس)، قرآن، لوح نویسی و …
آموزش مفاهیم علوم، ریاضی، نقاشی خلاق، موسیقی ارف، سفال، ژیمناستیک، کلاژ خلاق، سالن بازی مجزا
آموزش تخصصی نقاشی همراه با صبحانه و ناهار گرم از ۶:۳۰ صبح تا بعد از ظهر
برگزاری اردوهای علمی تفریحی، جشن های مناسبتی و مذهبی (جشن آب بازی، جشن رنگها و …)
سرویس رفت و برگشت
مهد کودک و پیش دبستانی شکوفه باران
مهد کودک و پیش دبستانی عطر باران
مهد کودک و پیش دبستانی عطر باران
نوآموزان عزیز در مقطع مهد كودك سنين (3 الي 4 سال) در طول سال تحصیلی با کمک مربیان گرامی مطالب ذیل را فرا می گیرند:
1- حفظ 7 سوره به همراه معنی ودرک مفهوم در قالب شعر ، قصه و بازي
2- حفظ8 آیه کاربردی و 7 حديث به همراه معنی وعلائم قراردادي
3- حفظ اذكار و اشعار مشخص با موضوعات ديني – قرآني
4-آموزش شعر و قصه
5- برگزاري اعياد و مراسم هاي مذهبي
6- آموزش واحد کارهای اجتماعی – ریاضی – علوم – زبان آموزی- هنرو.
مهد کودک و پیش دبستانی عصر کوچولوها
مهد کودک و پیش دبستانی عصر کوچولوها
مهد کودک و پیش دبستانی شکوفه های امید
مهد کودک و پیش دبستانی شکوفه های امید
اطلاعات مهد کودک سالار جنت آباد
مهد کودک فرشتگان شادی جنت آباد
صفحه پروفایل مهد کودک و پیش دبستانی فرشتگان شادی در جنت آباد
مهد کودک فرشتگان شادی جنت آباد
شما می توانید اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی دریای کودک را در این صفحه مشاهده نمائید.
اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی به گل در این صفحه در اختیار شما قرار دارد.
در این صفحه می توانید اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی آلما را مشاهده نمائید.
شما می توانید در این صفحه اطلاعات مهدکودک و پیش دبستانی ثمره کودکی جنت آباد را مشاهده نمائید.
اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی چشمه شادی جنت آباد شاهین شمالی را می توانید از این صفحه مشاهده نمائید.
مهدکودک شوق کودکی جنت آباد با مدیریت خانم شمسی هدایت زاده با تکیه بر روش آموزش مونته سوری دارای اردوهای تفریحی سرگرمی، کارگاه مادر و کودک، سالن بازی، پرسنل تحصیل کرده و روانشناس کودک است.
در این مهدکودک کلاس های زیر نیز برگزار می شود:
مهد کودک سه ستاره افق در سال 1395 با مدیریت خانم قاسم پور کورجانی در منطقه 5 تهران در جنت آباد تاسیس شد.
مهد کودک حوض نقاشی در سال 1392 در منطقه پنج تهران با مدیریت معصومه محمدی تاسیس گردید.
مهدکودک کیمیا در سال 1370 با مدیریت خانم جعفری با مجوز ثبت نام پیش دبستانی از آموزش و پرورش در دو شیفت صبح و عصر با تعرفه دولتی آغاز به کار کرده اند.
مهد و پیش دبستانی سه ستاره کیمیا دارای 28 سال سابقه و دریافت کننده تندیس HSE کیفیت و ایمنی هست.
مهدکودک کیمیا با استخدام مربیان با تجربه و آگاه به پرورش خلاقیت کودکان در کلیه زمینه ها پرداخته است.
امکانات مهدکودک و پیش دبستانی فرهنگ
شما در این صفحه می توانید اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه مهستان شهرک غرب را مشاهده کنید.
در قسمت پائین نیز بازخوردهای مادران در ارتباط با مهدکودک را از دست ندهید.
شما پروفایل مهدکودک ایران زمین در شهرک غرب را مشاهده می کنید، در قسمت بازخوردها می توانید بازخورد افراد مختلف به این مهدکودک را مشاهده نمائید.
شما در این صفحه می توانید اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی دوزبانه ارمغان هستی شهرک غرب را مشاهده کنید و نظر مادران در ارتباط با این مهدکودک را نیز بررسی کنید.
مهد کودک و پیش دبستانی آرزوهای نیک (سفیر سابق) دادمان با کادری مجرب و امکاناتی همچون حیاط بازی مجهز به کف پوش، اتاق بازی سرپوشیده، اتاق تماشای فیلم، وعده های غذایی صبحانه میان وعده، ناهار گرم، عصرانه، سالن غذاخوری، سالن برگزاری جشن، اتاق بازی سرپوشیده، دستشویی ایرانی وفرنگی، اتاق نوزاد، باغچه مخصوص، سیستم تهویه هوا، کتابخانه، حضور روانشناس کودک، عکاسی، اتاق شن بازی، اتاق رنگ بازی و کارگاه های مختلف آماده خدمت رسانی به خانواده های عزیز است.
مهدکودک و پیش دبستانی دو زبانه زرین در شهرک غرب یکی از تخصصی ترین مهدکودک های تهران است. این مهدکودک در سال 1357 با مدیریتی با سابقه 37 ساله تاسیس شده است. مهدکودک زرین دارنده تندیس برترین برگزیده دوستدار مادر و گواهینامه 3 ستاره از سازمان بهزیستی استان تهران است.
مهد تخصصی شیرخوار و نوپا – گروه سنی ۱ تا ۶ سال – زیر نظر پزشک متخصص و روانشناس
مهد کودک خانه مداد رنگی شهرک غرب
مهدکودک و پیش دبستانی خانه مداد رنگی شهرک غرب دارای کادری مجرب، با دو زبان، پذیرش از شش ماه تا شش سال امکان پذیر است.
مدیرت مهدکودک خانه مداد رنگی خود نیز روانشناس کودک هستند.
در این مهد تغذیه با توجه به BMI کودک صورت میگرد.
مهدکودک مجهز به سالن سینمای کودک، دوربین مدار، خانه بازی به همراه استخر توپ است.
فعالیتها:
- برگزاری کارگاه های خلاقیت و اردوهای تفریحی
- برگزاری جشن های تولد و ماهانه
- چکاپ دوره ایی توسط پزشک متخصص کودکان
- برگزاری دوره های مشاوره روانشناسی
آموزشها:
- آموزش زبان انگلیسی فرانسه، نقاشی، ژیمیناستیک، شطرنج، موسیقی
مهد کودک خانه مداد رنگی شهرک غرب
مهد کودک خاطره ها در شهرک غرب، مهدکودکی غیردولتی است که دارای کادری مجرب و آموزش دیده دارای برنامه های برنامه های جانبی مانند اردو, نقاشی, هنرهای دستی, موسیقی, نمایش خلاق, شطرنج, ژیمناستیک است.
زبان های خارجی:انگلیسی
ساعت کار مدرسه:صبح تا بعد ظهر
سرویس رفت و آمد:دارد
متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس:10
غذا:ناهار
مهدکودک دوزبانه دادمان شهرک غرب
مهد کودک دو زبانه دادمان با متدی خاص و خدماتی ویژه در تمام روزها و ساعات پذیرای شما و عزیزانتان
اگر در حال مطالعه این مقاله درباره مهدکودک نمو شهرک غرب چند نکته حایز اهمیت است.
در این صفحه شما می توانید اطلاعات، امتیاز و بازخوردهای مرتبط با مهدکودک مژده شهرک غرب را مشاهده کنید.
شما در این صفحه می توانید اطلاعات، امتیاز، بازخورد و مهدکودک های مرتبط با مهدکودک پاتریس در شهرک غرب را مشاهده کنید.
شما در این صفحه می توانید لیست امتیازها، بازخوردها، توضیحات و مهدکودک های مرتبط با مهد كودك كندو شهرك غرب را مشاهده نمائید.
معرفی مختصر مهدکودک با ذکر امکانات و ویژگی های اصلی در این قسمت قرار می گیرد. معرفی مختصر مهدکودک با ذکر امکانات و ویژگی های اصلی در این قسمت قرار می گیرد.
توضیحات تکمیلی و جملات یا شعارهای تبلیغاتی راجع به مهدکودک کندو در این قسمت قرار خواهد گرفت و بازدیدکنندگان آنرا مشاهده خواهد کرد.توضیحات تکمیلی و جملات یا شعارهای تبلیغاتی راجع به مهدکودک کندو در این قسمت قرار خواهد گرفت و بازدیدکنندگان آنرا مشاهده خواهد کرد.
با بیش از ۴۲۰۰ متر فضای ورزشی، تفریحی و آموزشی
کلاس هایی که مهدکودک کندو برگزار می کند
مهد کودک و پیش دبستانی طلوع مهر | |
منطقه | 14 |
زمینه فعالیت | # |
آدرس | |
تلفن | |
فکس | --- |
موبایل | --- |
وب سایت | |
ایمیل |
اطلاعات مهدکودک و پیش دبستانی گلستانه یوسف آباد را می توانید از این صفحه مشاهده کنید.
شما می توانید اطلاعات مهدکودک و پیش دبستانی پردیس یوسف آباد را از این قسمت مشاهده کنید.
مهد کودک دنیای محبوبه یوسف آباد
شما می توانید اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی دنیای محبوبه را از این قسمت دنبال کنید.
مادری در ارتباط با مهدکودک دنیای محبوبه یوسف آباد از ما سوالی را پرسیده اند که بر روی وب سایت رادیو کودک منتشر شده است، در همین راستا مادران بسیاری اقدام به پاسخ دادن به این پرسش کرده اند، برای مشاهده پاسخ مادران عزیز به صفحه مهد کودک دنیای محبوبه یوسف آباد چه جور مهدکودکی هست مراجعه نمائید شما می توانید از لیست پائین مطالب مورد نیاز خود را پیدا کنید.
مهد کودک دنیای محبوبه یوسف آباد
پروفایل مهدکودک درین در یوسف آباد را می توانید از قسمت دنبال کنید.
کادر آموزشی:مجرب . متخصص . متعهد
برنامه های جانبی:اردو, نقاشی, هوش و خلاقیت, شطرنج, ژیمناستیک
زبان های خارجی:انگلیسی, فرانسه
ساعت کار مدرسه:صبح تا بعد ظهر
سرویس رفت و آمد:دارد
متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس:10
غذا:صبحانه, ناهار
مشاور:آموزشی, تربیتی
نوع مدرسه:دولتی
مهد کودک و پیش دبستانی پریای کوچک
مهد کودک و پیش دبستانی پریای کوچک
مهد کودک و پیش دبستانی پرین قیطریه
مهد کودک و پیش دبستانی پیچک میرداماد
مهد کودک و پیش دبستانی تابان بلوار آفریقا
مهد کودک و پیش دبستانی تابنده | |
منطقه | 8 |
زمینه فعالیت | # |
آدرس | تهران - فلکه اول تهرانپارس - خیابان 152 غربی - پلاک 16 |
تلفن | 77866395 - 77866389 |
فکس | --- |
موبایل | ---- |
وب سایت | |
ایمیل |
مهد کودک و پیش دبستانی ترنم زندگی
مهد کودک و پیش دبستانی ترنم زندگی
مهد کودک و پیش دبستانی توانا شهرک غرب
مهد کودک و پیش دبستانی تیام شهرک غرب
مهد کودک و پیش دبستانی جوانه ها
مهد کودک و پیش دبستانی جوانه ها
مهد کودک و پیش دبستانی جی کو فرشته
مهد کودک چرخ و فلک امیر آباد شمالی
مهد کودک و پیش دبستانی چرخ و فلک امیرآباد شمالی
مهد کودک چرخ و فلک امیر آباد شمالی
مهد کودک و پیش دبستانی تارا | |
منطقه | 4 |
زمینه فعالیت | # |
آدرس | تهران - مجیدیه شمالی - میدان بهشتی - کوچه سعیدی ( جلال ) - پلاک 68 |
تلفن | 22514718 |
فکس | ---- |
موبایل | ---- |
وب سایت | |
ایمیل |
مهد کودک و پیش دبستانی خورشید فرشته تهران
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه مولود ( 1 ) ونک
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه نانی شریعتی
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه نی نی ناز
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه نی نی ناز
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه نیما شریعتی تهران با کادری مجرب و برنامه های مناسب آماده پرورش کودک شما در تمامی زمینه های مورد نیاز است.
شما در این صفحه می توانید اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی دوزبانه ارمغان هستی شهرک غرب را مشاهده کنید و نظر مادران در ارتباط با این مهدکودک را نیز بررسی کنید.
مهد کودک لبخند کودک بلوار ارتش
مهد کودک و پیش دبستانی دوزبانه لبخند کودک بلوار ارتش تهران
مهد کودک لبخند کودک بلوار ارتش
مهد کودک و پیش دبستانی دوزبانه یاسمن سئول ونک تهران با کادری مجرب آماده نگه داری از کودک شما است.
مهد کودک و پیش دبستانی دوستی نیاوران | |
منطقه | 1 |
زمینه فعالیت | # |
آدرس | تهران - شمال کاخ نیاوران - خیابان زینعلی - نبش دهم |
تلفن | 22800062 |
فکس | 22803566 |
موبایل | ---- |
وب سایت | http://www.doostiland.com |
ایمیل | info@doostiland.com |
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه ندا
مهد کودک و پیش دبستانی دو زبانه ندا
ساعت کار مدرسه:صبح تا بعد ظهر
متوسط تعداد دانش آموز در هر کلاس:15
نوع مدرسه:غیر دولتی
منطقه:منطقه 7
جنسیت:دخترانه, پسرانه
مهد کودک بنفشه در سال 1372 تاسیس شد و در حال حاضر در منطقه شش تهران واقع شده است و مدیریت آن بر عهده منیره دادپی می باشد. اگر به اطلاعات و جزئیات بیشتر در مورد این مهد کودک نیاز دارید میتوانید مطالب پایین را مطالعه کنید.
منبع: مهدیاب
در محیطی آرام و فضایی شاد زیر نظر مربیان تحصیلکرده و مجرب
امکانات:
فعالیتها:
منبع: باکودک
مهد کودک و پیش دبستانی شاد آفرین
مهد کودک شاد آفرین در سال تاسیس شد و در حال حاضر در منطقه چهارده تهران واقع شده است و مدیریت آن بر عهده سمیه الله پناه می باشد. اگر به اطلاعات و جزئیات بیشتر در مورد این مهد کودک نیاز دارید میتوانید مطالب پایین را مطالعه کنید.
مهد کودک و پیش دبستانی شاد آفرین
مهد کودک و پیش دبستانی کوچولوها
اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی کوچولوها از طریق این صفحه در دسترس است
مهد کودک و پیش دبستانی کوچولوها
در این صفحه اطلاعات مهد کودک بهارک در دسترس است
اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی مهد کودک ژینو خیابان رسالت در این صفحه قابل دسترسی است.
مهد کودک و پیش دبستانی قلعه مهربانی
اطلاعات مهد کودک و پیش دبستانی قلعه مهربانی در این صفحه قابل دسترسی است.
مهد کودک و پیش دبستانی قلعه مهربانی
اطلاعات مهد کودک و پيش دبستاني آينده برتر در این صفحه قابل دسترسی است
مهد کودک و پیش دبستان سه زبانه صدای زندگی
مهد کودک و پیش دبستان سه زبانه صدای زندگی
مهد کودک و پیش دبستانی باغ ستاره ها
مهد کودک و پیش دبستانی باغ ستاره ها
مهد کودک راهیان رشد خیابان آفریقا
مهد کودک و پیش دبستانی راهیان رشد خیابان آفریقا
مهد کودک راهیان رشد خیابان آفریقا
مهد کودک و پیش دبستانی آب نبات چوبی
مهد کودک و پیش دبستانی آب نبات چوبی
مهد کودک و پیش دبستانی آدم برفی
مهد کودک و پیش دبستانی آدم برفی
مهد کودک و پیش دبستانی آذین کاوسیه
زمینه فعالیت: پذیرش کودکان 6 ماه تا 6 سال و برگزاری کلاس های تخصصی کودکان
مهد کودک و پیش دبستانی آرامش خاطر
مهد کودک و پیش دبستانی آرامش خاطر
مهد کودک و پیش دبستانی آزادگان
مهد کودک و پیش دبستانی آزادگان
مهد کودک و پیش دبستانی آفاق ولایت چیذر
مهد کودک و پیش دبستانی آلا کامرانیه نیاوران
مهد کودک و پیش دبستانی آمیتیس ظفر
مهد کودک و پیش دبستانی آهنگ مهر کامرانیه
این هم یه کاردستی ساده تر با کاغذ رنگی، اما نکته اینجاست که به نظر من یه ذره سخت سعی کرده قلب ها رو با نخ و سوزن و کاموا ببافه میتونست خیلی راحت پشت برش هایی که به قلب ها زده یه کاغذ با چسب چسباند تا خیلی خوشگل تر بشن و صد البته آسان تر
اصولا هر روش ساده ای که به نتیجه جالبی منجر بشود برای کودکان یک نوع اختراع محسوب می شود، یکی از این کاردستی های خلاقانه همین کاردستی ساخت گل با اثر دست کودکان است. ساده، خلاقانه، مبتکرانه، با استفاده از رنگ ها بچه ها شروع به آفرینش طرح جدید می کنند. پس از ساخت این کاردستی می توانید آن را روی کنسول خانه خود یا در اتاق کودک خود قرار دهید. شما حتی می توانید این کاردستی را به عنوان کادو به مناسبت های مختلف از کودک خود قبول کنید.
کاردستی ساخت گل با کف دست کودکان
در ساخت کاردستی بهتر است سعی کنیم چالش غیر قابل حتی با توجه به توان کودک برای او ایجاد نکنیم، هدف درست کردن کاردستی نیست، کاردستی ابزاری برای تعامل میان ذهن و دست کودکان است، ابزاری برای تخیل کودک است، نه هدفی برای کمال طلبی و اجرای بی نقص کاردستی ها.
یکی از این نوع کاردستی هایی که به تخیل کودک شما کمک می کند همین کاردستی ساخت گل با کاغذ رنگی است. گل را شما به روش پائین بدوزید ولی رنگ آمیزی آن را به کودک خود بسپارید.
برای تعامل بیشتر با کودک خود از طریق کاردستی پیشنهاد می کنیم به صفحه کاردستی و ساخت کاردستی گل با کاغذ رنگی مراجعه نمائید.
کاردستی ساخت گل با دستمال کاغذی
در این قسمت ما کاردستی ساخت مراحل زندگی یک پروانه را برای شما آماده کرده ایم نکته مهم و حایز اهمیت این است که کودکان متوجه این تغییر ظاهری در تمام جانداران باشند. برای تکمیل این دیدگاه شما می توانید برای کودک خود کتاب داستان "پروانه تو را می شناسم" را اری کرده و بخوانید.
کاردستی ساخت مراحل زندگی یک پروانه
کاردستی ساخت اردک از کاردستیهای تقریباً چالشی سایت رادیو کودک است برای اینکه ما در به در ها به تونل از این کاردستی خیلی درست استفاده کند قبلاً سعی کنند چند بار این کاردستی رو بسازم کاردستی میتونم تایم بزنند و کاردستی بهترین صدا انگار انگار نزدیک ساخته میشه شما میتونید سوالات متعددی را از فرزندتان بپرسید اینکه
حتی شما میتوانید وارد قسمت کاردستی حیوانات در آخرین پست بشوید و لیستی از حیوانات رو اونجا مشاهده کنید که بتونید به راحتی آنها را بسازید
کاردستی ساخت اردک با کاغذ رنگی
ما در سایت رادیو کودک قصد داریم کاردستی هایی را در این قسمت ارائه دهیم که کودکان با ساخت آن ها احساس ارزشمند بودن بکنند، این اولین از سری کاردستی های هدیه هست.
کادو دادن یکی از جذاب ترین قسمت ساخت کاردستی برای انسان در هر سنی است. اینکه کودکان انسان ها مخصوصا کودکان احساس کنند ارزشمند هستند حتما در تمام ابعاد دیگر شخصیتی آن ها تاثیر خواهد داشت مثلا حس ارزشمند بودن در حرف شنوی کودک تاثیری فراوانی دارد.
خانواده ها تا حد ممکن باید سعی کنند به کودک استقلالی داده که در پس آن کودک احساس با ارزش بودن بکند.
زمانی که کاردستی ای ساخته شود که می تواند به کسی هدیه داده شود خود این ارزشمند بودن اون کاردستی را می رساند، تقریبا اکثر کاردستی ها جنبه استفاده شخصی دارند و کمتر کاردستی ای هست که جنبه استفاده عمومی مثل کادو دادن داشته باشد.
پیشنهاد می کنیم برای بالابردن عزت و اعتماد به نفس کودکان خود مطلب استقلال در کودکان را مطالعه بفرمائید.
کاردستی ساخت کادو برای دوستان 1
رادیو کودک به شخصه فکر نمیکنه که برای کادو دادن حتما باید کادو را از بیرون . اصلا نیازی ندارد. بچه ها به راحتی میتونن برای مادر هاتون کادو درست کنم این کادو مناسبتی هم نباش. کاردستی گل بسیار زیبا از طرف فرزندان به مادران باشد کادویی که هیچ مناسبتی ندارد. برای تولد او؛ روز مادر کادوی بسیار مناسبی است.
در ادامه این مطلب پیشنهاد می کنیم به دو صفحه کاردستی و ساخت گل های رنگارنگ با کاغذ رنگی مراجعه نمائید، گل های رنگارنگ کاردستی هایی مناسب برای کادو دادن هستند.
کاردستی ساخت گل های رنگارنگ با کاغذهای رنگی
کریسمس نزدیکه و چه خوبه که بچه ها کاردستی های خودشون رو توی شب کریسمس به خانواده نشون بدن و تو خونشون آویزون کنند. برای ساخت این بابانوئل بامزه به بشقاب یک بار مصرف و مقداری کاغذ رنگی قرمز و سفید احتیاج خواهید داشت.
کاردستی ساخت بابانوئل با کاغذ رنگی
ساخت کاردستی های کاربردی همیشه برای کودکان جذاب است. مخصوصا کاردستی هایی که قابلیت کادو دادن داشته باشند. برای ساخت کاردستی هایی از این دسته که کاردستی هایی کاربردی هستند و قابلیت هدیه دادن داشته باشند را می توانید از صفحه ساخت کاردستی هدیه مشاهده کنید.
ساخت کاردستی سبد کاغذی برای هدیه 4
همیشه کاردستی ها جنبه شخصی دارند اما کاردستی ای که جنبه هدیه دادنی باشد همیشه می تواند باعث افزایش اعتماد به نفس کودکان شود. این اولین از سری کاردستی های هدیه هست.
تصور کنید کودکی برای مادر خود کاردستی می سازد و مادر آن را روی درب یخچال نصب می کند از آن عکس گرفته و در بک گراند تلفن همراه خود قرار می دهد.
در این صورت کودک احساس دیده شدن و با ارزشمند بودن می کند.
ساخت کاردستی هدیه برای دوستان 2
مهدکودک باغ گلشن یکی از ویژه ترین مهدکودک های شمال تهران در نیاوران است.
این مهدکودک استثناییدر چند سال فعالیت خود، کاندیدای دریافت ۴ جایزه بین المللی و داخلی، از منظر فضای بازی و آموزشی مناسب کودک بوده است.
روش تدریسی باغ گلشن بر مبنای آخرین متدهای اسکوپ بوده که از ویژه ترین روش های آموزشی کودکان است.
تمامی مربیان مهدکودک باغ گلشن یا مربیانی از کشورهای اروپایی هستند یا مربیانی با مدارک بین المللی در سطح اروپا
در این قسمت به معرفی مربیان این مهدکودک می پردازیم.
نام مربی: مری اوونو
ملیت: فرانسوی
تحصیلات: لیسانس آموزش زبان انگلیسی
تخصص: مربی آموزش زبان انگلیسی و فرانسه با متد ESL و style and context به کودکان با ۱۰ سال سابقه
نام مربی: جیسون نابوک
ملیت: انگلیسی ُ مصری
تحصیلات: لیسانس آی تی
تخصص: آموزش ساخت پکیج های لگو و پاذلهای چوبی و رباتیک هوشمند مخصوص کودکان با ۶ سال سابقه (مربی کارگاه رباتیک و لگو و پاذل چوبی)
نام مربی: تیما نابوک
ملیت: انگلیسی ُ مصری
تحصیلات: لیسانس آموزش زبان پیش از دبستان
تخصص: مربی ثابت و آموزش انگلیسی با بازی به کودکان با ۵ سال سابقه
نام مربی: شمیم
تحصیلات: لیسانس روانشناسی پیش از دبستان
تخصص: آموزش و بازی با روش های اسکوپ برای کودکان ۱ تا ۲.۵ سال با ۴ سال سابقه
برای مشاهده لیست بیشتر مربیان این مهدکودک به صفحه پروفایل مهدکودک باغ گلشن نیاوران در سایت رادیوکودک مراجعه نمائید.
نظافت مهدکودک در چه سطحی است و آیا کودکان جهت استفاده از سرویس بهداشتی همراهی میشوند؟
استا کل فضاهای مهدکودک بعد از تعطیلی با مواد مخصوص ضد عفونی میشود . داخل مهد کودکان از صندلهای مخصوص استفاده میکنند که هفته ای یک بار شستشو میشود . شیرهای دستشویی ها همگی الکترونیک میباشد و روشویی متناسب با قد کودکان در نظر گرفته شده است .ابعاد توالتهای فرنگی همگی مناسب کودک در نظر گرفته شده است و بعد از استفاده هر کودک ضد عفونی میشود .
آیا برای اجازهٔ حضور در مهد، والدین باید چه مدارکی از کودک ارائه دهند ؟
ارائه مدارک هویتی کودک و پدر و مادر. کارت واکسیناسیون آزمایش انگل سه مرحله ای . گواهی سلامت جسم و روان الزامی میباشد
ت مهدکودک دربارهٔ کودکان بیمار چیست؟
هر روز موقع ورود کودکان چک میشنود و در صورت مشاهده علائم بیماری پذیرش نمیشنود تا والدین گواهی پزشک مبنی بر بی خطر بودن مریضی کودک ارائه دهند.
ضمنا هفته ای یک بار کل کودکان مهد از نظر سلامت پوست و مو و شپش سر و سلامت کلی جسمانی توسط پزشک بررسی میشوند .
اگر بچهٔ من در طول روز به دارو نیاز داشته باشد چه مراقبتی وجود دارد؟
با هماهنگى با دفتر مهدكودك دارى ها راس ساعت، داروهای مورد نظر به كودك داده می شود.
اسباببازیها چند وقت یک بار شسته یا عوض میشوند؟
هر هفته شسته میشوند
تجهیزات بازی شما چقدر قدمت دارند؟
مدام تجدید میشنود به طوری که همیشه نو هستند .
این تجهیزات آخرین بار کی بازرسی شدهاند؟
هر ماه دو بار بازرسی میشوند
آیا درها به گونهای هست که غریبهها نتوانند وارد شوند؟
در ورودی طوری طراحی شده که کودکان قادر به باز و بسته کردن نباشند و غریبه ها هم نمیتوانند وارد شوند .
ت شما در مورد تحویل کودک چیست؟ چه کسانی میتوانند کودک را از مهدکودک بردارد؟
كودكان فقط به كسانى كه قبلا در پرونده كودك توسط والدین ذكر شده با ارائه كارت شناسایى تحویل داده میشوند
برای مطالعه بیشتر مصاحبه با مدیر مهدکودک باغ گلشن نیاوران به پروفایل این مهدکودک در سایت رادیوکودک مراجعه نمائید.
بهترین مهدکودک نیاوران | لیست بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .
گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.
به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.
یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.
گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.
قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.
یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»
مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»
مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
شتره گفت: «منم نمی دونم!»
بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.
رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»
مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»
شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»
مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»
شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»
مورچه خانم گفت: «اِهکی من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.
حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»
شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»
شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»
مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.
شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.
یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند
جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم
۱ - دعوا نکنید شما برادر و خواهرهستید.
۲- با هم باشید همیشه
۳- به این مورچه های کوچک نگاه کنید آن دانه که می برند مگر نه اینکه چندین برابر قد و قواره آنهاست ولی آنها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت میکنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف میرفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.
۴- کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه میکنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند.
و مامان پرنده گفت آفرین و آنها را در آغوش گرفت آنها را در آغوش گرفت آنها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.
یک بادبادک بود که دنبال دوست میگشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.
یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبهای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.
بادبادک خیلی خوشحال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشوارهها و دنبالههایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشهی آسمان واسه خودش میچرید. بادبادک منتظر بود و هی این ور و آن ور را نگاه میکرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ میکرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.
یکهو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف میآمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره میکشید و میچرخید و جلو میآمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»
بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم. نم. نم. تو یه بادبادک ندیدی. دی. دی.»
بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»
باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کمکم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»
بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»
آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.
نویسنده محمدرضا شمس
علی کوچولو و شجاعت در گفتن اشتباه
در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.
مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.
علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.
علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.
وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.
فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.
علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.
عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.
سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.
علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.
اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:
علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.
نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.
باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.
اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.
ونوس کوچولو در شیراز بدنیا آمده بود اما چونکه پدر ونوس یک پزشک بود
برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به انها کمک کند.
از زمانی که ونوس کوچک بود انها همیشه زمستانها در جنوب کشور بودند و در انجا زندگی می کردند
جنوب کشور همیشه هوا آفتابی است و هیچ وقت باران و برف نمی بارد.
در زمستان که هوای همه جای کشور سرد می شد
تازه هوای بعضی از قسمتهای جنوب کشور خوب و قابل تحمل می شد.
تابستان گذشته، وقتی ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران آمدند
در آنجا به منزل عمویشان رفتند و تصمیم گرفتند چند ماهی مهمان انها باشند.
بعد از چند روز تصمیم گرفتند با ماشین عمو همگی به شمال بروند.
آنها همگی به شمال رفتند و چون دختر عموی ونوس، هم سن او بود
ونوس یک هم بازی داشت خیلی به آنها خوش می گذشت.
با هم در کنار رودخانه سنگ جمع می کردند و بازی می کردند
در کنار ساحل خانه های شنی می ساختند
شنا می کردند و از مسافرتشان لذت می بردند.
یک روز غروب هنگامی که از جنگل بر می گشتند
هوا ابری شد و باران بارید
چون هوای شمال همیشه غیرقابل پیش بینی است و
حتی وسط تابستان هم باران می بارد
عموی ونوس که در حال رانندگی بود
برای اینکه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاک کن ماشین را روشن کرد.
همه در ماشین مشغول گفتگو بودند
که یکدفعه ونوس از مادرش پرسید : مادر اون چیه ؟
مادرش گفت : چی ؟
ونوس با دستهایش به شیشه جلوی ماشین اشاره کرد
و با تعجب پرسید : اونی که جلوی شیشه ماشین تکان می خورد
یکدفعه توجه همه به شیشه پاک کن ماشین جلب شد
و همه از این سوال ونوس خنده اشان گرفت.
مادر ونوس با لبخند گفت: خنده نداره ، خوب دختر من تا حالا برف پاک کن ندیده .
آخه در بندر عباس تا حالا باران نباریده و ما هیچوقت از برف پاک کن ماشین استفاده نمی کنیم
آن روز همه چیز برای ونوس خیلی جالب بود .
خیس شدن زیر باران
جاری شدن آب باران در خیابان
صدای چیک چیک باران که روی سقف سفالی می خورد
چترهای رنگانگی که مردم در دستشان داشتند.
ونوس هم خیلی دلش می خواست یکی از این چترهای قشنگ داشته باشد
و از مادرش خواهش کرد تا یک چتر برای او بخرد.
مامان ونوس یک چتر قشنگ صورتی با خالهای سفید برای او .
مسافرت تمام شد و آنها به شهرشان برگشتند
وقتی ونوس چترش را از چمدان در آورد،
به مامانش گفت : آخه اگه اینجا باران نباره من کی چترم را استفاده کنم؟
مادرش گفت : عزیزم تو اینجا هم می توانی چترت را استفاده کنی
چون آفتاب این جا خیلی شدید است
اگر تو از چتر استفاده کنی ، آفتاب تو را کمتر اذیت می کند
فردای آنروز ونوس با چتر قشنگش در خیابانهای آفتابی بندرعباس قدم می زد
و همه از دیدن این دختر کوچولوی خوشگل با چترش قشنگش لذت می بردند.
ابگیر کوچکی در میانه راه سبز و دلپذیری وجود داشت که در ان سه ماهی زندگی می کردند.
ماهی سبز، باهوش و زرنگ بود ، ماهی نارنجی ، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، کم عقل بود.
روزی دو ماهیگیر که به قصد تفریح به فضای سبز رفته بودند
تصمیم گرفتند که فردا برای ماهیگیری به اینجا بیایند
بنابراین تصمیم گرفتند که تور ماهیگیری خود را برای فردا اماده کنند.
ماهی ها صحبت های ماهیگیران را شنیدند
و با نگرانی خواستند که چاره ای بیندیشند.
ماهی سبز ، که زرنگ و باهوش بود
بدون این که وقت را از دست بدهد
از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می کرد ، فرار کرد.
بعد از این که ماهی سبز باهوش از جوی فرار کرد
ماهیگیران رسیدند و راه ابگیر را بستند.
ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شد
پیش خودش گفت
اگر زودتر فکر عاقلانه ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم
پس خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد.
یکی از ماهیگیران وقتی او را در چنین وضعیتی دید از اب بلندش کرد
به سمت جوی اب پرتابش کرد و وقتی به انجا رسید سریع فرار کرد.
ماهی قرمز که از عقل و فکر خود به موقع استفاده نکرد
آنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.
در کنار جنگلی سبز و پر درخت مزرعه ای زیبا بود
که داخل ان پر از مرغ و خروس بود .
یک روز صبح روباهی گرسنه تصمیم گرفت که راهی پیدا کند
و وارد ان مزرعه بشود و مرغ و خروسی شکار کند.
او ارام ارام رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید .
مرغ ها با دیدن روباه از ترس فرار کردند
و هر کدام به گوشه ای امن پناه بردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید.
روباه با مهربانی سلام کرد و گفت: صدای قشنگ شما را شنیدم
برای همین نزدیک تر آمدم تا بهتر بشنوم، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟
خروس گفت: از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می کنم.
روباه گفت: تو مگر نشنیده ای که سلطان حیوانات جناب شیر دستور دادند
که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند.
خروس گردنش را دراز کرد و به دور نگاه کرد.
روباه پرسید: به کجا نگاه می کنی ؟
خروس گفت: از دور حیوانی به این سو می دود
و گوش های بزرگ و دم دراز دارد .
نمی دانم سگ است یا گرگ؟
روباه گفت: با این نشانی ها که تو می دهی ،
چهره ی یک سگ بزرگ است که به این جا می آید
و من باید هر چه زودتر از اینجا دور بشوم.
خروس گفت: مگر تو نگفتی که سلطان حیوانات دستور داده
که حیوانات همدیگر را اذیت نکنند ، پس چرا ناراحتی ؟
روباه گفت: می ترسم که این سگه دستور را نشنیده باشد!
و بعد از ترس شکار شدن پا به فرار گذاشت.
و بدین ترتیب خروس از دست روباه خلاص شد.
روزی سوفیا تصمیم گرفت که با دوستش به پیاده روی بروند،
او یک ساندویچ و یک سیب را درون کیفش قرار داد و کلاهش را گذاشت
دست دوستش را گرفت و با هم به سمت جنگل رفتند.
در راه بودند که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد به طوری که باعث شد
کلاه سوفیا از سرش بیرون آمده و به شاخه ی بلند درختی آویزان بشود.
سوفیا از این اتفاق ناراحت بود با خودش فکر کرد
که چکار کند که بتواند کلاهش را از روی شاخه بردارد
و وقتی دید نمی تواند کاری کند ناامید و ناراحت شده بود،
در همین هنگام بود که ناگهان پرنده ای آمد و روی شاخه ای که کلاه سوفیا آویزانش بود
نشست و سعی کرد کلاه را به او بدهد،
سوفیا که از این اتفاق بسیار خوشحال بود سعی کرد از پرنده تشکر بکند
و او برای این کار از ساندویچش به او داد
و به این صورت بود که هم سوفیا و دوستش و هم پرنده هر دو خوشحال بودند.
روزی سوفیا تصمیم گرفت که با دوستش به پیاده روی بروند،
او یک ساندویچ و یک سیب را درون کیفش قرار داد و کلاهش را گذاشت
دست دوستش را گرفت و با هم به سمت جنگل رفتند.
در راه بودند که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد به طوری که باعث شد
کلاه سوفیا از سرش بیرون آمده و به شاخه ی بلند درختی آویزان بشود.
سوفیا از این اتفاق ناراحت بود با خودش فکر کرد
که چکار کند که بتواند کلاهش را از روی شاخه بردارد
و وقتی دید نمی تواند کاری کند ناامید و ناراحت شده بود،
در همین هنگام بود که ناگهان پرنده ای آمد و روی شاخه ای که کلاه سوفیا آویزانش بود
نشست و سعی کرد کلاه را به او بدهد،
سوفیا که از این اتفاق بسیار خوشحال بود سعی کرد از پرنده تشکر بکند
و او برای این کار از ساندویچش به او داد
و به این صورت بود که هم سوفیا و دوستش و هم پرنده هر دو خوشحال بودند.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود،
پیرزنی تنها در گوشه ای از جنگل زندگی می کرد که آن طرف جنگل دخترش بود
یک روز خیلی دلش برای دختر و دامادش که در آن طرف جنگل بودند تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدن آن ها برود
راه جنگل سبز و پردرخت، طولانی و پر از حیوانات خطرناک و درنده بود.
خاله پیرزن با خودش کلی فکر کرد اما بالاخره صبح روز بعد تصمیم به رفتن گرفت و بقچه اش را بست و به راه افتاد.
خاله که هنوز راه زیادی را نرفته بود ناگهان یک گرگ بزرگ را سر راه خود دید
که در دلش می گفت « به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی»
پیرزن اولش ترسید ولی خودش را نباخت و
گفت «سلام، سلام آی گرگه، حال شما چطوره تو خوب و مهربونی،
تمیز و خوش زبونی برو کنار، برو کنار، میخوام برم پیش داماد و پیش دخترم ».
گرگ گفت: اصلا نمیذارم از این جا ت بخوری
چون الان چند روزه هیچی نخوردم و واسه بچه هام هیچ غذایی نبردم.
پیرزن که همچنان خونسرد و با آرامش بود با خودش فکر کرد که چطوری از دست گرگ خلاص بشه
و گفت «من لاغر و نحیفم، ببین چقدر ضعیفم، بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی،
میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم ، خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»
گرگ که با شنیدن این حرف ها رضایت داد که خاله پیرزن به راه خودش ادامه بدهد
و او رفت جلو تر تا یک دفعه یک پلنگ بزرگ از بالای درخت پرید جلوی پیرزن!
او در حالی که خاله پیرزن را میدید در دلش می گفت «به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی».
پیرزن که این بار خیلی ترسیده بود سعی کرد که خونسرد باشه
و آرامش خودش را حفظ کند
و به پلنگ گفت « سلام سلام پلنگم، ای پلنگ قشنگم میدونم که مهربونی، بگذار برم مهمونی»
پلنگ بعد از شنیدن حرف های پیرزن گفت: من گشنمه پیرزن، پیرزن دغل زن.
پیرزن با ناله گفت: «من به چه دردت می خورم، یه پوست و استخوان دارم،
بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی؟ میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم
خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»
پلنگ با شنیدن این حرف ها راضی شد
و کنار رفت تا پیرزن به راه خودش ادامه بدهد و به او گفت برو، ولی زود برگرد.
پیرزن از اینکه از دست آن ها جان سالم به در برده بود خوشحال بود
و با شادی به راهش ادامه داد نزدیک غروب بود که نعره ی یک شیر او را در جای خود میخکوب کرد.
پیرزن در حالی که ترسیده بود اما با چرب زبانی
گفت: «سلام سلام شیربزرگ، رئیس پلنگ و آقا گرگ، تو شاه هر وحوشی،
سلطان فیل و موشی، دیرم شده بذار برم، چون خیلی خیلی کار دارم»
شیر بعد از شنیدن صحبت های خاله پیرزن گفت که محاله بذارم بری، راه بسته است نمیذارم بری
پیرزن هم با زیرکی جواب داد: «به به چه افتخاری، ولی من لاغر و نحیفم، ببین چقدر ضعیفم،
بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی، میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم ،
خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»
خاله پیرزن با این حرف شیر را هم راضی کرد و گذاشت که به راهش ادامه بدهد
شب شد و پیرزن بالاخره به خانه دخترش رسید. آن ها از دیدن مادرشان بسیارخوشحال شدند
و برای او غذاهای خوشمزه درست کردند، پیرزن بعد از اینکه کمی استراحت کرد
ماجرا را برای دختر و دامادش تعریف کرد آنها بسیار تعجب کردند
چند روز که گذشت پیرزن تصمیم گرفت که برگردد او به دخترش
گفت: « دختر مهربونم، درد و بلات به جونم، کدوی گنده داری، برای من بیاری؟»
وقتی دختر برای مادرش کدو را آورد درون آن را خالی کرد
و پیرزن رفت داخل کدو و دختر سر کدو را گذاشت و آن را قل داد.
کدو قل خورد و قل خورد تا به شیر رسید و وقتی شیر کدو را دید داد زد
آی کدوی قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزنی چاق و گنده، لپاش مثال دنبه
پیرزن با صدایی تغییر کرده و لرزان گفت:
والا ندیدم، بلاندیدم، بی خبر از پیرزنم، هولم بده، قلم بده، بزار برم. شیر که گول خورده بود کدو را قل داد .
کدو قل خورد و قل خورد تا رفت و به پلنگ رسید او فریاد زد
آی کدوی قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزنی چاق و گنده، لپاش مثال دنبه
پیرزن با صدایی تغییر کرده و لرزان گفت:
والا ندیدم، بلاندیدم، بی خبر از پیرزنم، هولم بده، قلم بده، بزار برم. شیر که گول خورده بود کدو را قل داد .
پلنگ هم مثل شیر گول خورد و او را هول داد
کدو قل خورد تا بالاخره به گرگ رسید
وقتی گرگ از کدو قلقله زن پیگیر پیرزن شد صدای خاله را شناخت و گفت:
پیرزنه تو هستی، می گیرمت دو دستی وبه طرف کدو حمله کرد.
اما پیر زن با هوش که از قبل با دختر و دامادش فکر این کار را کرده بودند
از سر دیگر کدو بیرون پرید و آن را به سمت دره قل داد و گرگ به دنبال کدو به دره افتاد
و خاله پیرزن سالم و خوشحال به خانه اش رفت.
روزی دو قورباغه با هم کنار برکه مشغول صحبت بودند قورباغه کوچک به قورباغه بزرگ می گفت: وای پدر، من دیروز یک هیولای وحشتناک دیدم. او به بزرگی یک کوه بود و روی سرش هم شاخ داشت. دم درازی داشت و پاهایش هم سم
داشت.
قورباغه پیر که در دلش به صحبت های پسرش می خندید گفت: بچه جان اونی که تو دیدی هیولا نبود فقط یک گاو نر بوده که خیلی هم بزرگ نیست و شاید فقط یک کمی از من بزرگ تر باشد!
پسر از این حرف تعجب کرده بود، پدرش به ا وگفت: من می توانم خودم را به همان انداره کنم و تو ببینی. سپس او خودش را باد کرد و کمی بزرگ شد و از قورباغه کوچکش پرسید: از این هم بزرگ تر بود؟
پسرک که از دیدن آن صحنه هیجان زده شده بود گفت: از این خیلی بزرگ تر بود. قورباغه پیر دوباره خودش را باد کرد و سپس دوباره سوال پرسید و مجدد جواب شنید که گاو نر از این هم بزرگ تر بوده و دوباره قورباغه پیر نفس عمیقی کشید و خودش را تا جایی که امکان داشت باد کرد سپس رو به پسرش کرد و گفت: من مطمئن هستم که منالان از گاو نر بزرگ تر شدم.
اما در یک لحظه قورباغه پیر که خودش را خیلی باد کرده بود ترکید.
بچه های عزیز همیشه یادتون باشه که کسانی که خیلی خودخواه هستند و خودشان را از همه بالاتر و برتر می دانند باعث از بین رفتن خودشان می شود
حسن پسر قصه ی ما پسر تنبل و چاقی بود که از قضا کچل هم بود.
حسن با مادرش زندگی می کرد اصلا کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابید
حتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرش رو صدا می کرد
همه ی مردم شهر حسن رو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختند
مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود
خیلی فکرد کرد که برای این مشکلش چکار کنه و یک روزی فکر خوب به ذهنش رسید
صبح زود به بازار رفت و دو کیلو سیب سرخ و خوشمزه و به خونه برگشت
سیب ها رو دونه دونه از لب تنور تا پشت در حیاط به فاصله، چند قدمی گذاشت
حسن که کنار تنور خوابیده بود بیدار شد و دید کمی اون طرف تر یه سیب قرمز خوشگل روی زمین افتاده
حسن که سیب خیلی دوست داشت دلش خواست که سیب رو بخوره
داد زد ننه حسن بیا این سیب رو به من بده
ننه حسن گفت که نمیتونه بیاد وخودت باید بری برش داری
حسن که هم گرسنه بود هم سیب خیلی دوست داشت، سینه خیز رفت جلو وسیب رو برداشت
همون جور که دراز کشیده بود، خورد وقتی داشت سیب رو میخورد دید کمی اون طرفتر یه سیب دیگه روی زمینه
با خودش گفت آخ جون یه سیب دیگه چون سیب اولی سیرش نکرده بود بازم ننه حسن رو صدا کرد ولی ننه نیامد مجبور شد که خودش بره و سیب رو برداره
تا غروب این کار ادامه داشت حسن یه سیب دیگه پیدا میکرد و ننه اش را صدا میکرد و نمیامد و مجبور میشد خودش بره برداره
ننه حسن هم از دور مراقب کارهای حسن بود تا اینکه حسن به پشت در حیاط رسید وسیبی که بیرون حیاط بود را برداشت
مادرش فورا در حیاط رو بست وحسن بیرون خونه مونده بود
حسن که دید مادرش در رو به روی اون بسته شوکه شد به در کوبید و التماس مادرش رو کرد که در رو براش باز کنه ولی ننه حسن گفت که دیگه باید خودت بری و کار کنی من تو رو به خونه راه نمیدم
تا کی میخوای پیش من بمونی وبیکار و بی عار باشی
باید بری و کاری پیدا کنی و خودت مراقب خودت باشی
حسن پشت در حیاط نشست و پیش خودش فکر کرد یه کم که بگذره ننه در رو برام باز میکنه ولی فایده نداشت
وقتی دید که در رو براش باز نمیکنه گفت پس کمی غذا بهم بده تا برم مادرش هم تخم مرغ ونون وکرنا گذاشت تو خورجین در رو کمی باز کرد وخورجین رو به حسن داد و سریع در رو بست
حسن هم خورجین رو برداشت و به راه افتاد رفت و رفت تا از شهر خارج شد
همین جور که داشت توی صحرای خارج شهر پیش میرفت یه لاکپشت رو دید اونو برداشت و گذاشت توی خورجینش و به راحش ادامه داد
کمی جلوتر که رفت یه پرنده لای شاخه های درخت گیر کرده بود و نمیتونست پرواز کنه حسن پرنده را نجات داد و گذاشتش تو خورجینش
هوا ابری بود و معلوم بود که به زودی باران گفت ببین من چه جوری از سنگ آب می گیرم و تخم مرغ رو تو دستش شکست وفرستاد تو قلعه دیو دیگه خیلی ترسیده بود
با خودش فکر کرد خوبه بگم نعره بکشیم اینو دیگه نمیتونه و گفت ببینیم نعره ی کی قوی تره و بعد یه نعره کشید
حسن از صدای نعره دیو داشت سکته می کرد ولی خودش رو جمع وجور کرد و گفت باشه خودت خواستی حالا من نعره میکشم و با تمام نیروش تو کرنایی که مادرش تو خورجین گذاشته بود دمید
آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که گوش خود حسن هم درد گرفت
از صدای بلند کرنا باران شروع به باریدن کرد
حسن هم فوری لباسهاش رو از تنش در آورد و گذاشت زیرش و نشت روی لباسها
بارون اومد ولی چون حسن روی لباسهاش نشسته بود لباسها خشک بودند وبعد از بارون تنش کرد وبه راهش ادامه داد
همینجور که داشت میرفت به یه دیو رسید دیوه به حسن نگاه کرد و گفت چرا تو لباسهات خیس نشده تا همیتن چند دقیقه پیش داشت بارون میبارید
حسن گفت مگه نمیدونی که بارون نمیتونه شیطان رو خیس کنه
دیو گفت یعنی تو شیطانی پس بیا با هم زور آزمایی کنیم
دیو اینو گفت و یه سنگ از روی زمین برداشت و تو دستش گرفت و فشار داد وخوردش کرد سنگ چند تیکه شد
حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و کمی آرد رو تو دستش گرفت و مثلا فشترش داد وبه دیو نشون داد
دیو ترسیده بود فکر کرد حسن سنگ رو اینقدر تونسته خوردش کنه و پودر بشه
دیوه گفت بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر میره و یه سنگ برداشت وبا تمام نیروش پرتاب کرد سنگ رفت و خیلی خیلی دور شد
حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و پرنده رو برداشت و به سرعت پرتابش کرد
پرنده هم با سرعت پرید و رفت تا دیگه دیده نمیشد دیو که اینو دید با خودش گفت راست میگه این خود شیطانه و فرار کرد و رفت
وقتی دیو رفت حسن هم راه افتاد و رفت تا اینکه به یه قلعه بزرگی رسید
در قلعه رو زد و منتظر شد
صدای کلفتی از داخل قلعه گفت کیه داره در میزنه
حسن از شنیدن این صدا جا خورد ولی به خودش مسلط شد و با صدای کلفتی گفت: من شیطانم تو کی هستی صدا از داخل قلعه گفت من پادشاه دیوها هستم.
حسن با همون صدای کلفت گفت خوب شد پیدات کردم
مدتهاست که دارم دنبالت میگردم دیو ترسیده بود ولی به روی خودش نیاورد
گفت برو پی کارت من اصلا حوصله ندارم و میزنم ناقصت می کنم و یه شپش کنده از سرش رو به حسن نشون داد و گفت ببین این شپش سره منه، ببین چقدر بزرگه
حسن کچل گفت اگه راست میگی بیا زور آزمایی کنیم بعد دستش رو کرد تو خورجینش و لاکپشت رو از توی خورجین بیرون آورد و گفت ببین این شپش سره منه و لاک پشت را فرستاد تو قلعه دیو که لاکپشت رو دید با خودش گفت وقتی شپش سرش به این بزرگیه خودش چقدره
دیو برای اینکه کم نیاره گفت ببین من چه جوری این سنگ رو تو دستم خورد می کنم و سنگی رو تو دستش خاک کرد
حسن هم گفت ببین من چه جوری از سنگ آب میگیرم وتخم مرغ رو شکست و از زیر در فرستاد تو قلعه
دیو که اینو دید خیلی ترسید با خودش فکر کرد بزار نعره بکشم شاید اینو دیگه نتونه و گفت ببین من چه نعره ای میتونم بکشم و بعد آنچنان نعره ایی کشید که حسن داشت سکته میکرد ولی خودش رو جمع وجورد کرد
گفت حالا به نعره ی من گوش کن وبا تمام نیروش توی کرنایی که مامانش براش تو خورجین گذاشته بود
دمید آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که خود حسن هم ترسیده بود
پادشاه قولها هم باشنیدن این صدا پا به فرار گذاشت و با تمام توانش شروع به دویدن کرد و از اونجا دور شد ودیگه هم برنگشت حسن وقتی دید دیو فرار کرد رفت تو قلعه
قلعه بسار زیبا بود باغ زیبایی داشت وسط باغ قصر زیباتری بود توشم پر بود از طلا و جواهرات و غذاهای خوشمزه
حسن برای خودش صاحب قصر پر از جواهر وطلا شده بود باغ قشنگی داشت
غذاهای رنگ وبارنگ حسن برای خودش خانی شده بود یه چند وقتی برای خودش تو این قصر خورد و خوابید
بعد یه روز رفت برای ننه ش تعریف کرد که چی شده و الان کجا زندگی میکنه بعد دست ننه اش رو گرفت
اون رو به قصرش برد وقصر رو به مادرش نشون داد
ننه حسن وقتی قصر رو دید و فهمید که حسن دیگه میتواند از پس خودش بربیاد
به حسن گفت باید زن بگیری و برای خودت خانواده داشته باشی
ننه حسن به زودی برای حسن زن گرفت و یه عروسی مفصل هم تو قصرشون گرفتند و به خوبی وخوشی کنار هم تو اون قصر زیبا زندگی کردند
باغ گل زیبایی در کنار شهر بود تو باغ از هرنوع گلی پیدا میشد،
گل رز، گل نرگس، گل نسترن، گلهای با رنگ و خوشبو و قشنگ
کنار این باغ، دختری زندگی می کرد،
دختری بسیار مهربون ودوست داشتنی که عاشق گلها بود
او همیشه به این باغ گل سر می زد و برای گل ها آواز می خواند
نوازششون میکرد
بهشون گلها رسیدگی می کرد
و تازه نگهشون می داشت
مردم، اسم این دختر رو ملکه ی گلها گذاشته بودند
چون تمام وقتش رو با گل ها می گذراند
ازشون مراقبت می کرد
آبیاریشان می کرد
براشان شعر میخواند،
نوازششان میکرد
باهاشون حرف میزد
آره اون دختر واقعا ملکه ی گلها بود
بعد از مدتی ملکه بیمار شد ودیگه نمیتونست به باغ گل بره و تو رختخوابش دراز کشیده بود
دلش برای گلها تنگ شده بود واز این دلتنگی گریه اش میگرفت
گلها هم وقتی دیدند ملکه به دیدنشون نمیاد خیلی نگران شدند ودلتنگ ملکه بودند.
نمیدونستند که چرا ملکه به دیدنشون نمیاد
مدتی گذشت روزی از همین روزها کبوتر سفیدی که همیشه توی باغ گلها پرواز میکرد لب پنجره اتاق ملکه نشت و دید که ملکه بیماره توی تخت خوابیده
فورا پرواز کرد، رفت و به گلها خبر بیماریه ملکه را داد
گلها خیلی ناراحت شدند و فهمیدند که چون ملکه بیمار شده بوده به دیدنشون نمیرفته
خیلی فکر کردند که چه کاری میتوانند
برای ملکه انجام بدن یکی از گلها گفت کاش میتوانستیم به دیدن ملکه بریم ولی این امکان نداره
کبوتر که این حرف گل را شنید گفت من میتونم هر روز یکی از شما رو با نوکم بچینم و به دیدن ملکه ببرم گلها خوشحال شدند
از اون روز کبوتر یک گل رو به دیدن ملکه می برد
ملکه از دیدن گلی که کبوتر با نوکش کنار پنجره میگذاشت خیلی خوشحال میشد و کمی حالش بهتر میشد
گلهایی که کبوتر براش کنار پنجره میگذاشت رو توی گلدون آب میگذاشت بوشون میکرد ونوازششون میکرد
ملکه یه کم حالش بهتر شده بود
یکی از همون شبها که ملکه توی تختش خوابیده بود صدای گریه ایی شنید به آرومی از تختش بیرون اومد ودستش رو به دیوار گرفت وآهسه آهسته به باغ رفته
آخه ملکه هنوز خوبه خوب نشده بود
وقتی وارد باغ شد
نسیم ملایمی به صورتش خورد وبوی گل به بینیش خورد واین حالش رو خیلی بهتر کرد
دنبال صدای گریه گشت و فهمید گریه از طرف غنچه های باغ هست اونا برای این گریه میکردند که نتونسته بودند به دیدن ملکه برن
اگه کبوتر اونها رو میچید واز ساقه جدا میکرد دیگه نمیتونستند باز بشکفند تازه اونا تنها شده بودند
آخه همه ی گلها به دیدن ملکه رفته بودند
ملکه غنچه ها رو نوازش کرد و به اونها قول داد که گلها رو به باغ برگردونه تا دیگه غنچه ها تنها نباشند
ملکه آروم آروم به تختش برگشت واستراحت کرد فردا صبح گلها رو به باغ برد و توی خاک گذاشت
ملکه با این کار حالش خیلی بهتر شده بود وقتی داشت به گلها رسیدگی میکرد و توی خاک می گذاشتشون احساس خوبی داشت
سر حال شده بود بعد از چند روز ملکه خیلی بهتر شد و دیگه میتوانست به باغ بره وبرای گلها آواز بخونه گلها هم از اینکه می دیدند ملکه حالش خوب شده خیلی خوشحال بودند
و تصمیم گرفتند که همیشه کنار هم شاد زندگی کنند وهیچ وقت همدیگر را تنها نگذارند
در فاصله ی دور از زمین، آن طرف دنیا سیاره کوچکی به نام فیلیپتون قرار داشت.
این سیاره ی کوچک بخاطر دور بودنش از خورشید خیلی سرد بود و چون یک سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود فیلیپتون تاریک بود.
اهالی این سیاره همگی موجودات سبز رنگی بودند که کنار هم زندگی می کردند، آن ها برای این که بتوانند دور و اطراف خود را ببینند و زندگی کنند از چراغ قوه استفاده می کردند.
یک روز یکی از موجودات سیاره که اسمش نیلا بود اتقاق عجیبی را در سیاره رقم زد او با خودش فکر می کرد که اگر باطری را جور دیگری در چراغ قوه قرار دهیم چه اتفاقی می افتد.
آن روز نیلا باطری چراغ قوه اش را برعکس درون چراغ قوه گذاشت که ناگهان نور خیره کننده ای تابید و به آسمان رفت. نور از کنار خورشید گذشت و به سیاره زمین برخورد کرد.
نور در روی زمین به یک مزرعه که داخلش بیلی و سگش مشغول بازی کردن بودند تابید. نیلا که از این اتفاق شوکه شده بود بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش کرد ولی آن دو موجود زمینی به وسیله آن نور به سیاره فلیپتون سفر کردند.
بیلی و سگش در فضا به پرواز درآمده بودند و روی سیاره فیلیپتون فرود آمدند
آن دو به نیلا سلام کردن و او هم دستش را تکان داد
بیلی که از شکل سیاره تعجب کرده بود گفت: وای، اینجا همه چیز از بستنی درست شده و سگ بیلی هم پاهایش را که به بستنی آغشته شده بود، لیس می زد.
نیلا با ناراحتی گفت: ولی هیچ کس اینجا بخاطر سرد بودن هوا بستنی نمی خورد. او خیلی غمگین به نظر می رسید و پرسید: شما می توانید به ما کمک کنید که در سیاره ما هم نور بتابد؟ ما برای این که گیاهانمان رشد کند نیاز به نور خورشید داریم
بیلی گفت: نیلا من یک فکری دارم، تو میتوانی ما را به سیاره زمین و خانه امان برگردانی؟
نیلا گفت: یک دقیقه صبر کن. سپس او باطری چراغش را دوباره برعکس قرار داد و .
بوووووووووووووووووم
بیلی و سگش دوباره به پرواز درآمدن و به کره زمین برگشتند
بیلی به محض رسیدن به خانه به حمام رفت از آن جا آینه را برداشت و به حیاط بازگشت و آیینه را طوری قرار داد که اشعه خورشید که به آیینه می خورد اشعه هایش به سیاره فیلیپتون برگردد.
با این فکری که بیلی کرد نور خورشید به سیاره فیلیپتون هم رسید و دیگر آن جا سرد و تاریک نبود
حالا دیگر نیلا و دوستانش می توانستند در زیر نور خورشید از خوردن بستنی لذت ببرند
هوا ابری بود و باد می وزید. باران و باد هر دو با هم مسابقه می داند
ابرها بیشتر می شدند و باران ها سریع تر می باریدند
طوفان سهمگین شدت گرفت و صاعقه ای به کوه برخورد کرد که باعث شد سنگ بزرگی از کوه جدا شود و به روی ریل راه آهن بیافتد
پرنده دریایی افتادن سنگ روی ریل قطار را دید
سریع پیش دوستانش، موش و روباه و خرگوش رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد
خرگوش گفت: حتما تا یک ساعت دیگر قطار سریع السیر به این جا می رسد ما باید سنگ را هر چه سریع تر از روی ریل کنار ببریم
آن ها سعی کردند که صخره را تکان بدهند و بیشتر و بیشتر آن را هل دادند اما صخره اصلا تکان نخورد
روباه گفت: ما باید به لوکوموتیو قرمز خبر بدهیم، او خیلی قوی است و فقط او می تواند این صخره را بردارد
موش گفت: آخه دیگه وقتی برایمان نمانده
پرنده دریایی گفت: من سریع بال میزنم و میروم و به لوکومتیو خبر میدهم و او را می آورم تا این سنگ را بردارد
مرغ دریایی در حالی که پرواز می کرد و لکومتیو را صدا می کرد وقتی رسید از او درخواست کمک کرد و به او توضیح داد که سنگ بزرگی روی ریل های راه آهن افتاده و قطار سریع السیر تا چند دقیقه دیگر به آن جا می رسد.
لوکومتیو بعد از این که متوجه قضیه شد سوتی بلند کشید و تمام دوستانش را صدا کرد تا دور هم جمع شوند.
او با اینکه از همه بزرگ تر و قوی تر بود اما نمی توانست تند حرکت کند بخاطرهمین ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد و گفت که آن ها جلوتر بروند و من پشت آن ها خواهم آمد
لوکومتیوها بعد از شنیدن حرف ها سریع به راه افتادند، و قطار تندرو هم هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد
لکومتیوها به صخره رسیدند و شروع به هل دادن صخره کردند، اما سنگ بزرگ اصلا تکان نخورد.
لکومتیو دیگری هم از راه رسیدند و همه باهم سنگ را هل دادند.
سنگ تکانی خورد اما متاسفانه از روی ریل کنار نرفت و ابن در حالی بود که صدای قطار تندرو به گوش می رسید
موش گفت که آن ها نمی توانند این کار را انجام دهند
لوکومتیو بزرگ از راه رسید و سوتی کشید و با تمام قدرت چهار لوکومتیو را هل داد و آن ها هم صخره ی سنگی را هل می دادند
سنگ ابتدا تکانی خورد و چرخید و چرخید تا اینکه از روی ریل کنار رفت
قطار تندرو بالاخره از راه رسید و لکومتیوها و حیوانات با شتاب به کناری رفتند و تا قطار رد شود
قطار همانطور که عبور می کرد سوت می کشید و می گفت: متشکرررررررررررررررمممممممم
ساعت ۱۰شب بود و بچه ها باید می خوابیدن
آن ها شب بخیر گفتن و هر یک به اتاق خواب خود رفتند
اما انگار اتفاقی افتاده بود و هر یک از آن ها در اتاق خوابشان ترسیده بودند
یعنی چه شده بود؟
تام که از شنیدن صدا خیلی وحشت زده شده بود، صدا را دنبال کرد تا ببیند که علت این صدا را پیدا کند
او بیرون پنجره را نگاه کرد و با دستانش شاخه درخت را کنار زد و به یک جغد برخورد کرد که در کوشه ای از درخت نشسته بود و داشت آواز می خواند
سوفی هم در اتاق خودش همین صدا را می شنید
و این صدای عجیبی مانع از خوابیدن او شده بود
او هم مانند برادر خود پنجره را باز کرد و شاخه ی درخت را کنار زد و دید
دوتا گربه هستند که با هم در حال دعوا کردن هستند
سال ها پیش کشاورزی در روستایی زندگی می کرد که برای گذران زندگی، کیسه ی بزرگی از بذر را برای به شهر می برد ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد می کند
یکی از بذرها از داخل گونی به زمین خشک و گرم مسیر می افتد دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود
مدام با خود می گفت من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد کنم و از بین نروم
بذر کوچولو داشت از ترس به خودش می لرزید که
گاوی ناگهان پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد
دانه دوباره زیرخاک نگران بود این دفعه نگرانی او از بابت آب بود
مدام می گفت من به کمی آب برای رشد در زیر این خاک احتیاج دارم وگرنه از تشنگی می میرم و نمی تونم رشد کنم
بعد از گفتن این حرف باران شروع به باریدن کرد
چند روز بعد همان بذر داخل خاک یک جوانه سبز دراورد و تمام روز با ذوق زیر نور خورشید می نشیند تا قدش بلند و بلندتر شود
یک شبانه روز از این اتفاق گذشت تا اولین برگش درامد این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرید و بزرگ و بزرگتر بشود
در همین زمان بود که بذر از اینکه می دید رشد کرده و روز به روز بزرگ تر می شود ذوق می کرد و خوشحال می شد
پرنده ای آمد که از گرسنگی قصد داشت آن را بخورد
پرنده سعی کرد بذر کوچولو که الان بزرگ شده بود و ساقه و ریشه قوی ای داشت را از خاک بیرون بکشد
اما بذر چون ریشه ی محکمی در خاک داشت هیچ اتفاقی برایش نیوفتاد
سالهای زیادی گذشت و دانه باران زیادی خورد و مدت زیادی با اشتیاق نور خورشید را تماشا کرد تا این که اول تبدیل به یک درختچه شد
بعد یک درخت بزرگ تبدیل شد که وقتی از آن منطقه عبور می کنند درختی بزرگ را می بینند که خود صاحب تعداد زیادی دانه بود
یه روز خانم بزه یه سبد و اون رو به سقف خونه آویزون کرد، بزغاله هاشو صدا کرد.
بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید.
همه بزغاله ها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدن.
خلاصه گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچه هاشو صدا کرد و بهشون گفت بچه ها من باید برم ولی زود برمیگردم و براتون آش می پزند.
به دونه دونه بچه هاش یه کاری رو سپرد.
و بهشون گفت شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام.
مواظب هم دیگه هم باشی مامان بزی رفت و بچه ها مشغول بازی شدند.
ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود در خونه باز موند بود.
آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیس.
پس آروم وارد خونه شود و اومد و اومد تا رسید به بچه ها
بچه ها تا آقا گرگه رو دیدن، سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدن.
بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر می خواهی ما را از توی سبد بیرون بیان خونه رو تمیز کن.
برای ما آش خوشمزه بپر تا ما به بیرون بیاییم
آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بزاره
اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغاله ها پایین بیا
در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد
اونوقت با بزغاله ها نشستند و آش شون رو خوردند
اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت
هر مسواکی در دنیا با دندان های یه نفر دوست که هر روز حداقل ۱ بار همدیگر رو می بینند.
مسواک و دندان ها همیشه تو طول روز با هم صحبت می کنند. مسواک ها به دندان ها از غذاهایی که صاحبشان خورده می گن و ازش میخوان که حسابی تمیزشون کنه.
اما یک مسواک بود که هیچ دوست دندانی ای نداشت.
یعنی اصلا مال کسی نبود و هیچ کس ازش استفاده نمی کرد.
همیشه صبح ها و شب ها می دید که مسواک های دیگه برای تمیز کردن دوستان دندانی شون استفاده می شدند.
اما این مسواک همیشه تنها بود.
تا یه روز دیگه خسته شد و تصمیم گرفت اونجا رو ترک کنه و دنبال یه صاحب جدید بگرده
اما وقتی خواست از جاش بیرون بیاد
مسواک های دیگه ازش پرسیدن: کجا می خوای بری مسواک کوچولو؟
مسواک کوچولو گفت: همه شما دوست های زیادی دارید، که همشون دندان های تمیزی هستند، شما هر روز آن ها را می بینید اما من دوستی ندارم و تنها هستم
مسواک های دیگر بهش گفتند: مسواک کوچولو، تو مسواک یه نوزاد هستی، نوزاد ها که دندان ندارند، اگر کمی صبر کنی و دنیای های نوزاد تو در بیاد میتونی هر روز بری اون ها رو ببینی و تمیزشون کنی
مسواک کوچولو تازه فهمید که قراره به زودی با یه نوزاد جدید دوست بشه و دندان هاش رو تمیز کنه
بخاطر همین خیلی خوشحال و شاد برگشت سرجاش.
مسواک کوچولو روزشماری می کرد که هرچه سریع تر نی نی دندان هاش در بیاد که بتونه سریع تر دوستانش رو ببینه
کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.
روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟
کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟
کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.
کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.
دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از ه های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که ه های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.
کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.
دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.
کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟
دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…
کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت ه های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟
کرگدن پرسید: آیا این که من از اینکه تو ه های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟
دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است. دوست داشتن از این زیباتر و مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.
روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و ه های کوچک را از روی پوست کلفتش بر میداشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.
دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.
او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.
کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟
دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.
کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:
من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!
در گوشه ی یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی می کردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعا برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید، آن سال بهار باران زیادی بارید و لانه ی کبوترها مرطوب شده بود.
کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانه ی دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانه ای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.
با رسیدن تابستان لانه ی آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هرچقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانه شان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملا پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.
تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود، بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافت های طولانی تری برای پیدا کردن دانه میرفت.
وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقه شان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانه ها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.
کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانه ها برای فصل سرما بودند اما وقت هایی که من نبودم تو نصف آنها را خورده ای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟
کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلا به دانه های انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موش ها مقداری از آن را خورده اند یا کبوترهای دیگر از انبار ما ی کرده اند. با اینحال بیا فعلا از دانه های مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.
اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی.و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم. و سپس او را از خانه بیرون کرد.
کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. اما روزی که بفهمی اشتباه کرده ای خیلی دیر است. سپس پرواز کرد و رفت و گرفتار شکارچیان شد.
کبوتر نر خیلی خوشحال بود که نگذاشته همسرش گولش بزند و به زندگی اش تنهایی ادامه میداد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد، کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانه ی مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیم تر شدن دانه ها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانه ها به اندازه اولیه خود برمیگشتند و انبار خالی بنظر می آمد.
کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملا عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از بیرون کردن همسرش خیلی پشیمان شد. اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگی اش ادامه داد.
یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .
گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.
به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.
یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.
گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.
قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
یک شب نینو بالهای کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا میخواهم پرواز یاد بگیرم.»
شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»
شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشستهاند و صدایشان در نمیآید.»
نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «اینقدر پچ پچ نکنید بچّهها، بگذارید بخوابیم!»
صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «میخواهیم پرواز یاد بگیریم.»
پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّهها!»
نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»
آن روز شاهینهای کوچولو تمرینِ پرواز کردند.
شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا میخواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»
پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»
مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همینجا پرواز میکنند و صدایشان در نمیآید.»
نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّهها، بگذارید بخوابیم.!»
صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز میخواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»
پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»
مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»
شاهینهای کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند.
شب بعد نینو گفت: «فردا میخواهم بروم پشت کوه را ببینم.»
پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم میرویم پشت کوه را ببینیم.»
پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»
نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچپچ نکرد.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.
یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»
مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»
مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
شتره گفت: «منم نمی دونم!»
بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.
رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»
مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»
شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»
مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»
شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»
مورچه خانم گفت: «اِهکی من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.
حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»
شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»
شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»
مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.
شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.
مهدکودک باغ گلشن یکی از ویژه ترین مهدکودک های شمال تهران در نیاوران است.
این مهدکودک استثناییدر چند سال فعالیت خود، کاندیدای دریافت ۴ جایزه بین المللی و داخلی، از منظر فضای بازی و آموزشی مناسب کودک بوده است.
روش تدریسی باغ گلشن بر مبنای آخرین متدهای اسکوپ بوده که از ویژه ترین روش های آموزشی کودکان است.
تمامی مربیان مهدکودک باغ گلشن یا مربیانی از کشورهای اروپایی هستند یا مربیانی با مدارک بین المللی در سطح اروپا
در این قسمت به معرفی مربیان این مهدکودک می پردازیم.
نام مربی: مری اوونو
ملیت: فرانسوی
تحصیلات: لیسانس آموزش زبان انگلیسی
تخصص: مربی آموزش زبان انگلیسی و فرانسه با متد ESL و style and context به کودکان با ۱۰ سال سابقه
نام مربی: جیسون نابوک
ملیت: انگلیسی ُ مصری
تحصیلات: لیسانس آی تی
تخصص: آموزش ساخت پکیج های لگو و پاذلهای چوبی و رباتیک هوشمند مخصوص کودکان با ۶ سال سابقه (مربی کارگاه رباتیک و لگو و پاذل چوبی)
نام مربی: تیما نابوک
ملیت: انگلیسی ُ مصری
تحصیلات: لیسانس آموزش زبان پیش از دبستان
تخصص: مربی ثابت و آموزش انگلیسی با بازی به کودکان با ۵ سال سابقه
نام مربی: شمیم
تحصیلات: لیسانس روانشناسی پیش از دبستان
تخصص: آموزش و بازی با روش های اسکوپ برای کودکان ۱ تا ۲.۵ سال با ۴ سال سابقه
برای مشاهده لیست بیشتر مربیان این مهدکودک به صفحه پروفایل مهدکودک باغ گلشن نیاوران در سایت رادیوکودک مراجعه نمائید.
نظافت مهدکودک در چه سطحی است و آیا کودکان جهت استفاده از سرویس بهداشتی همراهی میشوند؟
استا کل فضاهای مهدکودک بعد از تعطیلی با مواد مخصوص ضد عفونی میشود . داخل مهد کودکان از صندلهای مخصوص استفاده میکنند که هفته ای یک بار شستشو میشود . شیرهای دستشویی ها همگی الکترونیک میباشد و روشویی متناسب با قد کودکان در نظر گرفته شده است .ابعاد توالتهای فرنگی همگی مناسب کودک در نظر گرفته شده است و بعد از استفاده هر کودک ضد عفونی میشود .
آیا برای اجازهٔ حضور در مهد، والدین باید چه مدارکی از کودک ارائه دهند ؟
ارائه مدارک هویتی کودک و پدر و مادر. کارت واکسیناسیون آزمایش انگل سه مرحله ای . گواهی سلامت جسم و روان الزامی میباشد
ت مهدکودک دربارهٔ کودکان بیمار چیست؟
هر روز موقع ورود کودکان چک میشنود و در صورت مشاهده علائم بیماری پذیرش نمیشنود تا والدین گواهی پزشک مبنی بر بی خطر بودن مریضی کودک ارائه دهند.
ضمنا هفته ای یک بار کل کودکان مهد از نظر سلامت پوست و مو و شپش سر و سلامت کلی جسمانی توسط پزشک بررسی میشوند .
اگر بچهٔ من در طول روز به دارو نیاز داشته باشد چه مراقبتی وجود دارد؟
با هماهنگى با دفتر مهدكودك دارى ها راس ساعت، داروهای مورد نظر به كودك داده می شود.
اسباببازیها چند وقت یک بار شسته یا عوض میشوند؟
هر هفته شسته میشوند
تجهیزات بازی شما چقدر قدمت دارند؟
مدام تجدید میشنود به طوری که همیشه نو هستند .
این تجهیزات آخرین بار کی بازرسی شدهاند؟
هر ماه دو بار بازرسی میشوند
آیا درها به گونهای هست که غریبهها نتوانند وارد شوند؟
در ورودی طوری طراحی شده که کودکان قادر به باز و بسته کردن نباشند و غریبه ها هم نمیتوانند وارد شوند .
ت شما در مورد تحویل کودک چیست؟ چه کسانی میتوانند کودک را از مهدکودک بردارد؟
كودكان فقط به كسانى كه قبلا در پرونده كودك توسط والدین ذكر شده با ارائه كارت شناسایى تحویل داده میشوند
برای مطالعه بیشتر مصاحبه با مدیر مهدکودک باغ گلشن نیاوران به پروفایل این مهدکودک در سایت رادیوکودک مراجعه نمائید.
بهترین مهدکودک نیاوران | لیست بهترین مهدکودک های ستاره دار تهران
یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .
گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.
به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.
یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.
گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.
قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.
یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»
مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»
مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
شتره گفت: «منم نمی دونم!»
بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.
رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»
مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»
شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»
مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»
شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»
مورچه خانم گفت: «اِهکی من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.
حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»
شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»
شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»
مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.
شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.
یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند
جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم
۱ - دعوا نکنید شما برادر و خواهرهستید.
۲- با هم باشید همیشه
۳- به این مورچه های کوچک نگاه کنید آن دانه که می برند مگر نه اینکه چندین برابر قد و قواره آنهاست ولی آنها با اتحاد و همدلی و انسجامی که دارند با هم دانه را بلند می کنند و همه در یک جهت حرکت میکنند در حالی که اگر این طرف و آن طرف میرفتند هرگز موفق به بردن دانه نمی شدند.
۴- کاری را انجام دهید که از عهده آن برآیید. حالا عزیزانم ببینم که چه میکنید. بعد هر سه پرنده با هم متحد شدند و آن تکه چوب را از زمین بلند کردند و پیش مامان پرنده نشستند.
و مامان پرنده گفت آفرین و آنها را در آغوش گرفت آنها را در آغوش گرفت آنها از مورچه ها یاد گرفتند که با هم متحد باشند تا توان انجام کارها را پیدا کنند.
یک بادبادک بود که دنبال دوست میگشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.
یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبهای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.
بادبادک خیلی خوشحال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشوارهها و دنبالههایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشهی آسمان واسه خودش میچرید. بادبادک منتظر بود و هی این ور و آن ور را نگاه میکرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ میکرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.
یکهو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف میآمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره میکشید و میچرخید و جلو میآمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»
بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم. نم. نم. تو یه بادبادک ندیدی. دی. دی.»
بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»
باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کمکم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»
بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»
آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.
نویسنده محمدرضا شمس
علی کوچولو و شجاعت در گفتن اشتباه
در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.
مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.
علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.
علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.
وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.
فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.
علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.
عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.
سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.
علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.
اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:
علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.
نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.
باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.
اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.
ونوس کوچولو در شیراز بدنیا آمده بود اما چونکه پدر ونوس یک پزشک بود
برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به انها کمک کند.
از زمانی که ونوس کوچک بود انها همیشه زمستانها در جنوب کشور بودند و در انجا زندگی می کردند
جنوب کشور همیشه هوا آفتابی است و هیچ وقت باران و برف نمی بارد.
در زمستان که هوای همه جای کشور سرد می شد
تازه هوای بعضی از قسمتهای جنوب کشور خوب و قابل تحمل می شد.
تابستان گذشته، وقتی ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران آمدند
در آنجا به منزل عمویشان رفتند و تصمیم گرفتند چند ماهی مهمان انها باشند.
بعد از چند روز تصمیم گرفتند با ماشین عمو همگی به شمال بروند.
آنها همگی به شمال رفتند و چون دختر عموی ونوس، هم سن او بود
ونوس یک هم بازی داشت خیلی به آنها خوش می گذشت.
با هم در کنار رودخانه سنگ جمع می کردند و بازی می کردند
در کنار ساحل خانه های شنی می ساختند
شنا می کردند و از مسافرتشان لذت می بردند.
یک روز غروب هنگامی که از جنگل بر می گشتند
هوا ابری شد و باران بارید
چون هوای شمال همیشه غیرقابل پیش بینی است و
حتی وسط تابستان هم باران می بارد
عموی ونوس که در حال رانندگی بود
برای اینکه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاک کن ماشین را روشن کرد.
همه در ماشین مشغول گفتگو بودند
که یکدفعه ونوس از مادرش پرسید : مادر اون چیه ؟
مادرش گفت : چی ؟
ونوس با دستهایش به شیشه جلوی ماشین اشاره کرد
و با تعجب پرسید : اونی که جلوی شیشه ماشین تکان می خورد
یکدفعه توجه همه به شیشه پاک کن ماشین جلب شد
و همه از این سوال ونوس خنده اشان گرفت.
مادر ونوس با لبخند گفت: خنده نداره ، خوب دختر من تا حالا برف پاک کن ندیده .
آخه در بندر عباس تا حالا باران نباریده و ما هیچوقت از برف پاک کن ماشین استفاده نمی کنیم
آن روز همه چیز برای ونوس خیلی جالب بود .
خیس شدن زیر باران
جاری شدن آب باران در خیابان
صدای چیک چیک باران که روی سقف سفالی می خورد
چترهای رنگانگی که مردم در دستشان داشتند.
ونوس هم خیلی دلش می خواست یکی از این چترهای قشنگ داشته باشد
و از مادرش خواهش کرد تا یک چتر برای او بخرد.
مامان ونوس یک چتر قشنگ صورتی با خالهای سفید برای او .
مسافرت تمام شد و آنها به شهرشان برگشتند
وقتی ونوس چترش را از چمدان در آورد،
به مامانش گفت : آخه اگه اینجا باران نباره من کی چترم را استفاده کنم؟
مادرش گفت : عزیزم تو اینجا هم می توانی چترت را استفاده کنی
چون آفتاب این جا خیلی شدید است
اگر تو از چتر استفاده کنی ، آفتاب تو را کمتر اذیت می کند
فردای آنروز ونوس با چتر قشنگش در خیابانهای آفتابی بندرعباس قدم می زد
و همه از دیدن این دختر کوچولوی خوشگل با چترش قشنگش لذت می بردند.
ابگیر کوچکی در میانه راه سبز و دلپذیری وجود داشت که در ان سه ماهی زندگی می کردند.
ماهی سبز، باهوش و زرنگ بود ، ماهی نارنجی ، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، کم عقل بود.
روزی دو ماهیگیر که به قصد تفریح به فضای سبز رفته بودند
تصمیم گرفتند که فردا برای ماهیگیری به اینجا بیایند
بنابراین تصمیم گرفتند که تور ماهیگیری خود را برای فردا اماده کنند.
ماهی ها صحبت های ماهیگیران را شنیدند
و با نگرانی خواستند که چاره ای بیندیشند.
ماهی سبز ، که زرنگ و باهوش بود
بدون این که وقت را از دست بدهد
از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می کرد ، فرار کرد.
بعد از این که ماهی سبز باهوش از جوی فرار کرد
ماهیگیران رسیدند و راه ابگیر را بستند.
ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شد
پیش خودش گفت
اگر زودتر فکر عاقلانه ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم
پس خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد.
یکی از ماهیگیران وقتی او را در چنین وضعیتی دید از اب بلندش کرد
به سمت جوی اب پرتابش کرد و وقتی به انجا رسید سریع فرار کرد.
ماهی قرمز که از عقل و فکر خود به موقع استفاده نکرد
آنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.
در کنار جنگلی سبز و پر درخت مزرعه ای زیبا بود
که داخل ان پر از مرغ و خروس بود .
یک روز صبح روباهی گرسنه تصمیم گرفت که راهی پیدا کند
و وارد ان مزرعه بشود و مرغ و خروسی شکار کند.
او ارام ارام رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید .
مرغ ها با دیدن روباه از ترس فرار کردند
و هر کدام به گوشه ای امن پناه بردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید.
روباه با مهربانی سلام کرد و گفت: صدای قشنگ شما را شنیدم
برای همین نزدیک تر آمدم تا بهتر بشنوم، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟
خروس گفت: از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می کنم.
روباه گفت: تو مگر نشنیده ای که سلطان حیوانات جناب شیر دستور دادند
که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند.
خروس گردنش را دراز کرد و به دور نگاه کرد.
روباه پرسید: به کجا نگاه می کنی ؟
خروس گفت: از دور حیوانی به این سو می دود
و گوش های بزرگ و دم دراز دارد .
نمی دانم سگ است یا گرگ؟
روباه گفت: با این نشانی ها که تو می دهی ،
چهره ی یک سگ بزرگ است که به این جا می آید
و من باید هر چه زودتر از اینجا دور بشوم.
خروس گفت: مگر تو نگفتی که سلطان حیوانات دستور داده
که حیوانات همدیگر را اذیت نکنند ، پس چرا ناراحتی ؟
روباه گفت: می ترسم که این سگه دستور را نشنیده باشد!
و بعد از ترس شکار شدن پا به فرار گذاشت.
و بدین ترتیب خروس از دست روباه خلاص شد.
روزی سوفیا تصمیم گرفت که با دوستش به پیاده روی بروند،
او یک ساندویچ و یک سیب را درون کیفش قرار داد و کلاهش را گذاشت
دست دوستش را گرفت و با هم به سمت جنگل رفتند.
در راه بودند که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد به طوری که باعث شد
کلاه سوفیا از سرش بیرون آمده و به شاخه ی بلند درختی آویزان بشود.
سوفیا از این اتفاق ناراحت بود با خودش فکر کرد
که چکار کند که بتواند کلاهش را از روی شاخه بردارد
و وقتی دید نمی تواند کاری کند ناامید و ناراحت شده بود،
در همین هنگام بود که ناگهان پرنده ای آمد و روی شاخه ای که کلاه سوفیا آویزانش بود
نشست و سعی کرد کلاه را به او بدهد،
سوفیا که از این اتفاق بسیار خوشحال بود سعی کرد از پرنده تشکر بکند
و او برای این کار از ساندویچش به او داد
و به این صورت بود که هم سوفیا و دوستش و هم پرنده هر دو خوشحال بودند.
روزی سوفیا تصمیم گرفت که با دوستش به پیاده روی بروند،
او یک ساندویچ و یک سیب را درون کیفش قرار داد و کلاهش را گذاشت
دست دوستش را گرفت و با هم به سمت جنگل رفتند.
در راه بودند که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد به طوری که باعث شد
کلاه سوفیا از سرش بیرون آمده و به شاخه ی بلند درختی آویزان بشود.
سوفیا از این اتفاق ناراحت بود با خودش فکر کرد
که چکار کند که بتواند کلاهش را از روی شاخه بردارد
و وقتی دید نمی تواند کاری کند ناامید و ناراحت شده بود،
در همین هنگام بود که ناگهان پرنده ای آمد و روی شاخه ای که کلاه سوفیا آویزانش بود
نشست و سعی کرد کلاه را به او بدهد،
سوفیا که از این اتفاق بسیار خوشحال بود سعی کرد از پرنده تشکر بکند
و او برای این کار از ساندویچش به او داد
و به این صورت بود که هم سوفیا و دوستش و هم پرنده هر دو خوشحال بودند.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود،
پیرزنی تنها در گوشه ای از جنگل زندگی می کرد که آن طرف جنگل دخترش بود
یک روز خیلی دلش برای دختر و دامادش که در آن طرف جنگل بودند تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدن آن ها برود
راه جنگل سبز و پردرخت، طولانی و پر از حیوانات خطرناک و درنده بود.
خاله پیرزن با خودش کلی فکر کرد اما بالاخره صبح روز بعد تصمیم به رفتن گرفت و بقچه اش را بست و به راه افتاد.
خاله که هنوز راه زیادی را نرفته بود ناگهان یک گرگ بزرگ را سر راه خود دید
که در دلش می گفت « به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی»
پیرزن اولش ترسید ولی خودش را نباخت و
گفت «سلام، سلام آی گرگه، حال شما چطوره تو خوب و مهربونی،
تمیز و خوش زبونی برو کنار، برو کنار، میخوام برم پیش داماد و پیش دخترم ».
گرگ گفت: اصلا نمیذارم از این جا ت بخوری
چون الان چند روزه هیچی نخوردم و واسه بچه هام هیچ غذایی نبردم.
پیرزن که همچنان خونسرد و با آرامش بود با خودش فکر کرد که چطوری از دست گرگ خلاص بشه
و گفت «من لاغر و نحیفم، ببین چقدر ضعیفم، بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی،
میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم ، خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»
گرگ که با شنیدن این حرف ها رضایت داد که خاله پیرزن به راه خودش ادامه بدهد
و او رفت جلو تر تا یک دفعه یک پلنگ بزرگ از بالای درخت پرید جلوی پیرزن!
او در حالی که خاله پیرزن را میدید در دلش می گفت «به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی».
پیرزن که این بار خیلی ترسیده بود سعی کرد که خونسرد باشه
و آرامش خودش را حفظ کند
و به پلنگ گفت « سلام سلام پلنگم، ای پلنگ قشنگم میدونم که مهربونی، بگذار برم مهمونی»
پلنگ بعد از شنیدن حرف های پیرزن گفت: من گشنمه پیرزن، پیرزن دغل زن.
پیرزن با ناله گفت: «من به چه دردت می خورم، یه پوست و استخوان دارم،
بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی؟ میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم
خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»
پلنگ با شنیدن این حرف ها راضی شد
و کنار رفت تا پیرزن به راه خودش ادامه بدهد و به او گفت برو، ولی زود برگرد.
پیرزن از اینکه از دست آن ها جان سالم به در برده بود خوشحال بود
و با شادی به راهش ادامه داد نزدیک غروب بود که نعره ی یک شیر او را در جای خود میخکوب کرد.
پیرزن در حالی که ترسیده بود اما با چرب زبانی
گفت: «سلام سلام شیربزرگ، رئیس پلنگ و آقا گرگ، تو شاه هر وحوشی،
سلطان فیل و موشی، دیرم شده بذار برم، چون خیلی خیلی کار دارم»
شیر بعد از شنیدن صحبت های خاله پیرزن گفت که محاله بذارم بری، راه بسته است نمیذارم بری
پیرزن هم با زیرکی جواب داد: «به به چه افتخاری، ولی من لاغر و نحیفم، ببین چقدر ضعیفم،
بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی، میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم ،
خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»
خاله پیرزن با این حرف شیر را هم راضی کرد و گذاشت که به راهش ادامه بدهد
شب شد و پیرزن بالاخره به خانه دخترش رسید. آن ها از دیدن مادرشان بسیارخوشحال شدند
و برای او غذاهای خوشمزه درست کردند، پیرزن بعد از اینکه کمی استراحت کرد
ماجرا را برای دختر و دامادش تعریف کرد آنها بسیار تعجب کردند
چند روز که گذشت پیرزن تصمیم گرفت که برگردد او به دخترش
گفت: « دختر مهربونم، درد و بلات به جونم، کدوی گنده داری، برای من بیاری؟»
وقتی دختر برای مادرش کدو را آورد درون آن را خالی کرد
و پیرزن رفت داخل کدو و دختر سر کدو را گذاشت و آن را قل داد.
کدو قل خورد و قل خورد تا به شیر رسید و وقتی شیر کدو را دید داد زد
آی کدوی قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزنی چاق و گنده، لپاش مثال دنبه
پیرزن با صدایی تغییر کرده و لرزان گفت:
والا ندیدم، بلاندیدم، بی خبر از پیرزنم، هولم بده، قلم بده، بزار برم. شیر که گول خورده بود کدو را قل داد .
کدو قل خورد و قل خورد تا رفت و به پلنگ رسید او فریاد زد
آی کدوی قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزنی چاق و گنده، لپاش مثال دنبه
پیرزن با صدایی تغییر کرده و لرزان گفت:
والا ندیدم، بلاندیدم، بی خبر از پیرزنم، هولم بده، قلم بده، بزار برم. شیر که گول خورده بود کدو را قل داد .
پلنگ هم مثل شیر گول خورد و او را هول داد
کدو قل خورد تا بالاخره به گرگ رسید
وقتی گرگ از کدو قلقله زن پیگیر پیرزن شد صدای خاله را شناخت و گفت:
پیرزنه تو هستی، می گیرمت دو دستی وبه طرف کدو حمله کرد.
اما پیر زن با هوش که از قبل با دختر و دامادش فکر این کار را کرده بودند
از سر دیگر کدو بیرون پرید و آن را به سمت دره قل داد و گرگ به دنبال کدو به دره افتاد
و خاله پیرزن سالم و خوشحال به خانه اش رفت.
روزی دو قورباغه با هم کنار برکه مشغول صحبت بودند قورباغه کوچک به قورباغه بزرگ می گفت: وای پدر، من دیروز یک هیولای وحشتناک دیدم. او به بزرگی یک کوه بود و روی سرش هم شاخ داشت. دم درازی داشت و پاهایش هم سم
داشت.
قورباغه پیر که در دلش به صحبت های پسرش می خندید گفت: بچه جان اونی که تو دیدی هیولا نبود فقط یک گاو نر بوده که خیلی هم بزرگ نیست و شاید فقط یک کمی از من بزرگ تر باشد!
پسر از این حرف تعجب کرده بود، پدرش به ا وگفت: من می توانم خودم را به همان انداره کنم و تو ببینی. سپس او خودش را باد کرد و کمی بزرگ شد و از قورباغه کوچکش پرسید: از این هم بزرگ تر بود؟
پسرک که از دیدن آن صحنه هیجان زده شده بود گفت: از این خیلی بزرگ تر بود. قورباغه پیر دوباره خودش را باد کرد و سپس دوباره سوال پرسید و مجدد جواب شنید که گاو نر از این هم بزرگ تر بوده و دوباره قورباغه پیر نفس عمیقی کشید و خودش را تا جایی که امکان داشت باد کرد سپس رو به پسرش کرد و گفت: من مطمئن هستم که منالان از گاو نر بزرگ تر شدم.
اما در یک لحظه قورباغه پیر که خودش را خیلی باد کرده بود ترکید.
بچه های عزیز همیشه یادتون باشه که کسانی که خیلی خودخواه هستند و خودشان را از همه بالاتر و برتر می دانند باعث از بین رفتن خودشان می شود
حسن پسر قصه ی ما پسر تنبل و چاقی بود که از قضا کچل هم بود.
حسن با مادرش زندگی می کرد اصلا کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابید
حتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرش رو صدا می کرد
همه ی مردم شهر حسن رو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختند
مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود
خیلی فکرد کرد که برای این مشکلش چکار کنه و یک روزی فکر خوب به ذهنش رسید
صبح زود به بازار رفت و دو کیلو سیب سرخ و خوشمزه و به خونه برگشت
سیب ها رو دونه دونه از لب تنور تا پشت در حیاط به فاصله، چند قدمی گذاشت
حسن که کنار تنور خوابیده بود بیدار شد و دید کمی اون طرف تر یه سیب قرمز خوشگل روی زمین افتاده
حسن که سیب خیلی دوست داشت دلش خواست که سیب رو بخوره
داد زد ننه حسن بیا این سیب رو به من بده
ننه حسن گفت که نمیتونه بیاد وخودت باید بری برش داری
حسن که هم گرسنه بود هم سیب خیلی دوست داشت، سینه خیز رفت جلو وسیب رو برداشت
همون جور که دراز کشیده بود، خورد وقتی داشت سیب رو میخورد دید کمی اون طرفتر یه سیب دیگه روی زمینه
با خودش گفت آخ جون یه سیب دیگه چون سیب اولی سیرش نکرده بود بازم ننه حسن رو صدا کرد ولی ننه نیامد مجبور شد که خودش بره و سیب رو برداره
تا غروب این کار ادامه داشت حسن یه سیب دیگه پیدا میکرد و ننه اش را صدا میکرد و نمیامد و مجبور میشد خودش بره برداره
ننه حسن هم از دور مراقب کارهای حسن بود تا اینکه حسن به پشت در حیاط رسید وسیبی که بیرون حیاط بود را برداشت
مادرش فورا در حیاط رو بست وحسن بیرون خونه مونده بود
حسن که دید مادرش در رو به روی اون بسته شوکه شد به در کوبید و التماس مادرش رو کرد که در رو براش باز کنه ولی ننه حسن گفت که دیگه باید خودت بری و کار کنی من تو رو به خونه راه نمیدم
تا کی میخوای پیش من بمونی وبیکار و بی عار باشی
باید بری و کاری پیدا کنی و خودت مراقب خودت باشی
حسن پشت در حیاط نشست و پیش خودش فکر کرد یه کم که بگذره ننه در رو برام باز میکنه ولی فایده نداشت
وقتی دید که در رو براش باز نمیکنه گفت پس کمی غذا بهم بده تا برم مادرش هم تخم مرغ ونون وکرنا گذاشت تو خورجین در رو کمی باز کرد وخورجین رو به حسن داد و سریع در رو بست
حسن هم خورجین رو برداشت و به راه افتاد رفت و رفت تا از شهر خارج شد
همین جور که داشت توی صحرای خارج شهر پیش میرفت یه لاکپشت رو دید اونو برداشت و گذاشت توی خورجینش و به راحش ادامه داد
کمی جلوتر که رفت یه پرنده لای شاخه های درخت گیر کرده بود و نمیتونست پرواز کنه حسن پرنده را نجات داد و گذاشتش تو خورجینش
هوا ابری بود و معلوم بود که به زودی باران گفت ببین من چه جوری از سنگ آب می گیرم و تخم مرغ رو تو دستش شکست وفرستاد تو قلعه دیو دیگه خیلی ترسیده بود
با خودش فکر کرد خوبه بگم نعره بکشیم اینو دیگه نمیتونه و گفت ببینیم نعره ی کی قوی تره و بعد یه نعره کشید
حسن از صدای نعره دیو داشت سکته می کرد ولی خودش رو جمع وجور کرد و گفت باشه خودت خواستی حالا من نعره میکشم و با تمام نیروش تو کرنایی که مادرش تو خورجین گذاشته بود دمید
آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که گوش خود حسن هم درد گرفت
از صدای بلند کرنا باران شروع به باریدن کرد
حسن هم فوری لباسهاش رو از تنش در آورد و گذاشت زیرش و نشت روی لباسها
بارون اومد ولی چون حسن روی لباسهاش نشسته بود لباسها خشک بودند وبعد از بارون تنش کرد وبه راهش ادامه داد
همینجور که داشت میرفت به یه دیو رسید دیوه به حسن نگاه کرد و گفت چرا تو لباسهات خیس نشده تا همیتن چند دقیقه پیش داشت بارون میبارید
حسن گفت مگه نمیدونی که بارون نمیتونه شیطان رو خیس کنه
دیو گفت یعنی تو شیطانی پس بیا با هم زور آزمایی کنیم
دیو اینو گفت و یه سنگ از روی زمین برداشت و تو دستش گرفت و فشار داد وخوردش کرد سنگ چند تیکه شد
حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و کمی آرد رو تو دستش گرفت و مثلا فشترش داد وبه دیو نشون داد
دیو ترسیده بود فکر کرد حسن سنگ رو اینقدر تونسته خوردش کنه و پودر بشه
دیوه گفت بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر میره و یه سنگ برداشت وبا تمام نیروش پرتاب کرد سنگ رفت و خیلی خیلی دور شد
حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و پرنده رو برداشت و به سرعت پرتابش کرد
پرنده هم با سرعت پرید و رفت تا دیگه دیده نمیشد دیو که اینو دید با خودش گفت راست میگه این خود شیطانه و فرار کرد و رفت
وقتی دیو رفت حسن هم راه افتاد و رفت تا اینکه به یه قلعه بزرگی رسید
در قلعه رو زد و منتظر شد
صدای کلفتی از داخل قلعه گفت کیه داره در میزنه
حسن از شنیدن این صدا جا خورد ولی به خودش مسلط شد و با صدای کلفتی گفت: من شیطانم تو کی هستی صدا از داخل قلعه گفت من پادشاه دیوها هستم.
حسن با همون صدای کلفت گفت خوب شد پیدات کردم
مدتهاست که دارم دنبالت میگردم دیو ترسیده بود ولی به روی خودش نیاورد
گفت برو پی کارت من اصلا حوصله ندارم و میزنم ناقصت می کنم و یه شپش کنده از سرش رو به حسن نشون داد و گفت ببین این شپش سره منه، ببین چقدر بزرگه
حسن کچل گفت اگه راست میگی بیا زور آزمایی کنیم بعد دستش رو کرد تو خورجینش و لاکپشت رو از توی خورجین بیرون آورد و گفت ببین این شپش سره منه و لاک پشت را فرستاد تو قلعه دیو که لاکپشت رو دید با خودش گفت وقتی شپش سرش به این بزرگیه خودش چقدره
دیو برای اینکه کم نیاره گفت ببین من چه جوری این سنگ رو تو دستم خورد می کنم و سنگی رو تو دستش خاک کرد
حسن هم گفت ببین من چه جوری از سنگ آب میگیرم وتخم مرغ رو شکست و از زیر در فرستاد تو قلعه
دیو که اینو دید خیلی ترسید با خودش فکر کرد بزار نعره بکشم شاید اینو دیگه نتونه و گفت ببین من چه نعره ای میتونم بکشم و بعد آنچنان نعره ایی کشید که حسن داشت سکته میکرد ولی خودش رو جمع وجورد کرد
گفت حالا به نعره ی من گوش کن وبا تمام نیروش توی کرنایی که مامانش براش تو خورجین گذاشته بود
دمید آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که خود حسن هم ترسیده بود
پادشاه قولها هم باشنیدن این صدا پا به فرار گذاشت و با تمام توانش شروع به دویدن کرد و از اونجا دور شد ودیگه هم برنگشت حسن وقتی دید دیو فرار کرد رفت تو قلعه
قلعه بسار زیبا بود باغ زیبایی داشت وسط باغ قصر زیباتری بود توشم پر بود از طلا و جواهرات و غذاهای خوشمزه
حسن برای خودش صاحب قصر پر از جواهر وطلا شده بود باغ قشنگی داشت
غذاهای رنگ وبارنگ حسن برای خودش خانی شده بود یه چند وقتی برای خودش تو این قصر خورد و خوابید
بعد یه روز رفت برای ننه ش تعریف کرد که چی شده و الان کجا زندگی میکنه بعد دست ننه اش رو گرفت
اون رو به قصرش برد وقصر رو به مادرش نشون داد
ننه حسن وقتی قصر رو دید و فهمید که حسن دیگه میتواند از پس خودش بربیاد
به حسن گفت باید زن بگیری و برای خودت خانواده داشته باشی
ننه حسن به زودی برای حسن زن گرفت و یه عروسی مفصل هم تو قصرشون گرفتند و به خوبی وخوشی کنار هم تو اون قصر زیبا زندگی کردند
باغ گل زیبایی در کنار شهر بود تو باغ از هرنوع گلی پیدا میشد،
گل رز، گل نرگس، گل نسترن، گلهای با رنگ و خوشبو و قشنگ
کنار این باغ، دختری زندگی می کرد،
دختری بسیار مهربون ودوست داشتنی که عاشق گلها بود
او همیشه به این باغ گل سر می زد و برای گل ها آواز می خواند
نوازششون میکرد
بهشون گلها رسیدگی می کرد
و تازه نگهشون می داشت
مردم، اسم این دختر رو ملکه ی گلها گذاشته بودند
چون تمام وقتش رو با گل ها می گذراند
ازشون مراقبت می کرد
آبیاریشان می کرد
براشان شعر میخواند،
نوازششان میکرد
باهاشون حرف میزد
آره اون دختر واقعا ملکه ی گلها بود
بعد از مدتی ملکه بیمار شد ودیگه نمیتونست به باغ گل بره و تو رختخوابش دراز کشیده بود
دلش برای گلها تنگ شده بود واز این دلتنگی گریه اش میگرفت
گلها هم وقتی دیدند ملکه به دیدنشون نمیاد خیلی نگران شدند ودلتنگ ملکه بودند.
نمیدونستند که چرا ملکه به دیدنشون نمیاد
مدتی گذشت روزی از همین روزها کبوتر سفیدی که همیشه توی باغ گلها پرواز میکرد لب پنجره اتاق ملکه نشت و دید که ملکه بیماره توی تخت خوابیده
فورا پرواز کرد، رفت و به گلها خبر بیماریه ملکه را داد
گلها خیلی ناراحت شدند و فهمیدند که چون ملکه بیمار شده بوده به دیدنشون نمیرفته
خیلی فکر کردند که چه کاری میتوانند
برای ملکه انجام بدن یکی از گلها گفت کاش میتوانستیم به دیدن ملکه بریم ولی این امکان نداره
کبوتر که این حرف گل را شنید گفت من میتونم هر روز یکی از شما رو با نوکم بچینم و به دیدن ملکه ببرم گلها خوشحال شدند
از اون روز کبوتر یک گل رو به دیدن ملکه می برد
ملکه از دیدن گلی که کبوتر با نوکش کنار پنجره میگذاشت خیلی خوشحال میشد و کمی حالش بهتر میشد
گلهایی که کبوتر براش کنار پنجره میگذاشت رو توی گلدون آب میگذاشت بوشون میکرد ونوازششون میکرد
ملکه یه کم حالش بهتر شده بود
یکی از همون شبها که ملکه توی تختش خوابیده بود صدای گریه ایی شنید به آرومی از تختش بیرون اومد ودستش رو به دیوار گرفت وآهسه آهسته به باغ رفته
آخه ملکه هنوز خوبه خوب نشده بود
وقتی وارد باغ شد
نسیم ملایمی به صورتش خورد وبوی گل به بینیش خورد واین حالش رو خیلی بهتر کرد
دنبال صدای گریه گشت و فهمید گریه از طرف غنچه های باغ هست اونا برای این گریه میکردند که نتونسته بودند به دیدن ملکه برن
اگه کبوتر اونها رو میچید واز ساقه جدا میکرد دیگه نمیتونستند باز بشکفند تازه اونا تنها شده بودند
آخه همه ی گلها به دیدن ملکه رفته بودند
ملکه غنچه ها رو نوازش کرد و به اونها قول داد که گلها رو به باغ برگردونه تا دیگه غنچه ها تنها نباشند
ملکه آروم آروم به تختش برگشت واستراحت کرد فردا صبح گلها رو به باغ برد و توی خاک گذاشت
ملکه با این کار حالش خیلی بهتر شده بود وقتی داشت به گلها رسیدگی میکرد و توی خاک می گذاشتشون احساس خوبی داشت
سر حال شده بود بعد از چند روز ملکه خیلی بهتر شد و دیگه میتوانست به باغ بره وبرای گلها آواز بخونه گلها هم از اینکه می دیدند ملکه حالش خوب شده خیلی خوشحال بودند
و تصمیم گرفتند که همیشه کنار هم شاد زندگی کنند وهیچ وقت همدیگر را تنها نگذارند
در فاصله ی دور از زمین، آن طرف دنیا سیاره کوچکی به نام فیلیپتون قرار داشت.
این سیاره ی کوچک بخاطر دور بودنش از خورشید خیلی سرد بود و چون یک سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود فیلیپتون تاریک بود.
اهالی این سیاره همگی موجودات سبز رنگی بودند که کنار هم زندگی می کردند، آن ها برای این که بتوانند دور و اطراف خود را ببینند و زندگی کنند از چراغ قوه استفاده می کردند.
یک روز یکی از موجودات سیاره که اسمش نیلا بود اتقاق عجیبی را در سیاره رقم زد او با خودش فکر می کرد که اگر باطری را جور دیگری در چراغ قوه قرار دهیم چه اتفاقی می افتد.
آن روز نیلا باطری چراغ قوه اش را برعکس درون چراغ قوه گذاشت که ناگهان نور خیره کننده ای تابید و به آسمان رفت. نور از کنار خورشید گذشت و به سیاره زمین برخورد کرد.
نور در روی زمین به یک مزرعه که داخلش بیلی و سگش مشغول بازی کردن بودند تابید. نیلا که از این اتفاق شوکه شده بود بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش کرد ولی آن دو موجود زمینی به وسیله آن نور به سیاره فلیپتون سفر کردند.
بیلی و سگش در فضا به پرواز درآمده بودند و روی سیاره فیلیپتون فرود آمدند
آن دو به نیلا سلام کردن و او هم دستش را تکان داد
بیلی که از شکل سیاره تعجب کرده بود گفت: وای، اینجا همه چیز از بستنی درست شده و سگ بیلی هم پاهایش را که به بستنی آغشته شده بود، لیس می زد.
نیلا با ناراحتی گفت: ولی هیچ کس اینجا بخاطر سرد بودن هوا بستنی نمی خورد. او خیلی غمگین به نظر می رسید و پرسید: شما می توانید به ما کمک کنید که در سیاره ما هم نور بتابد؟ ما برای این که گیاهانمان رشد کند نیاز به نور خورشید داریم
بیلی گفت: نیلا من یک فکری دارم، تو میتوانی ما را به سیاره زمین و خانه امان برگردانی؟
نیلا گفت: یک دقیقه صبر کن. سپس او باطری چراغش را دوباره برعکس قرار داد و .
بوووووووووووووووووم
بیلی و سگش دوباره به پرواز درآمدن و به کره زمین برگشتند
بیلی به محض رسیدن به خانه به حمام رفت از آن جا آینه را برداشت و به حیاط بازگشت و آیینه را طوری قرار داد که اشعه خورشید که به آیینه می خورد اشعه هایش به سیاره فیلیپتون برگردد.
با این فکری که بیلی کرد نور خورشید به سیاره فیلیپتون هم رسید و دیگر آن جا سرد و تاریک نبود
حالا دیگر نیلا و دوستانش می توانستند در زیر نور خورشید از خوردن بستنی لذت ببرند
هوا ابری بود و باد می وزید. باران و باد هر دو با هم مسابقه می داند
ابرها بیشتر می شدند و باران ها سریع تر می باریدند
طوفان سهمگین شدت گرفت و صاعقه ای به کوه برخورد کرد که باعث شد سنگ بزرگی از کوه جدا شود و به روی ریل راه آهن بیافتد
پرنده دریایی افتادن سنگ روی ریل قطار را دید
سریع پیش دوستانش، موش و روباه و خرگوش رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد
خرگوش گفت: حتما تا یک ساعت دیگر قطار سریع السیر به این جا می رسد ما باید سنگ را هر چه سریع تر از روی ریل کنار ببریم
آن ها سعی کردند که صخره را تکان بدهند و بیشتر و بیشتر آن را هل دادند اما صخره اصلا تکان نخورد
روباه گفت: ما باید به لوکوموتیو قرمز خبر بدهیم، او خیلی قوی است و فقط او می تواند این صخره را بردارد
موش گفت: آخه دیگه وقتی برایمان نمانده
پرنده دریایی گفت: من سریع بال میزنم و میروم و به لوکومتیو خبر میدهم و او را می آورم تا این سنگ را بردارد
مرغ دریایی در حالی که پرواز می کرد و لکومتیو را صدا می کرد وقتی رسید از او درخواست کمک کرد و به او توضیح داد که سنگ بزرگی روی ریل های راه آهن افتاده و قطار سریع السیر تا چند دقیقه دیگر به آن جا می رسد.
لوکومتیو بعد از این که متوجه قضیه شد سوتی بلند کشید و تمام دوستانش را صدا کرد تا دور هم جمع شوند.
او با اینکه از همه بزرگ تر و قوی تر بود اما نمی توانست تند حرکت کند بخاطرهمین ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد و گفت که آن ها جلوتر بروند و من پشت آن ها خواهم آمد
لوکومتیوها بعد از شنیدن حرف ها سریع به راه افتادند، و قطار تندرو هم هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد
لکومتیوها به صخره رسیدند و شروع به هل دادن صخره کردند، اما سنگ بزرگ اصلا تکان نخورد.
لکومتیو دیگری هم از راه رسیدند و همه باهم سنگ را هل دادند.
سنگ تکانی خورد اما متاسفانه از روی ریل کنار نرفت و ابن در حالی بود که صدای قطار تندرو به گوش می رسید
موش گفت که آن ها نمی توانند این کار را انجام دهند
لوکومتیو بزرگ از راه رسید و سوتی کشید و با تمام قدرت چهار لوکومتیو را هل داد و آن ها هم صخره ی سنگی را هل می دادند
سنگ ابتدا تکانی خورد و چرخید و چرخید تا اینکه از روی ریل کنار رفت
قطار تندرو بالاخره از راه رسید و لکومتیوها و حیوانات با شتاب به کناری رفتند و تا قطار رد شود
قطار همانطور که عبور می کرد سوت می کشید و می گفت: متشکرررررررررررررررمممممممم
ساعت ۱۰شب بود و بچه ها باید می خوابیدن
آن ها شب بخیر گفتن و هر یک به اتاق خواب خود رفتند
اما انگار اتفاقی افتاده بود و هر یک از آن ها در اتاق خوابشان ترسیده بودند
یعنی چه شده بود؟
تام که از شنیدن صدا خیلی وحشت زده شده بود، صدا را دنبال کرد تا ببیند که علت این صدا را پیدا کند
او بیرون پنجره را نگاه کرد و با دستانش شاخه درخت را کنار زد و به یک جغد برخورد کرد که در کوشه ای از درخت نشسته بود و داشت آواز می خواند
سوفی هم در اتاق خودش همین صدا را می شنید
و این صدای عجیبی مانع از خوابیدن او شده بود
او هم مانند برادر خود پنجره را باز کرد و شاخه ی درخت را کنار زد و دید
دوتا گربه هستند که با هم در حال دعوا کردن هستند
سال ها پیش کشاورزی در روستایی زندگی می کرد که برای گذران زندگی، کیسه ی بزرگی از بذر را برای به شهر می برد ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد می کند
یکی از بذرها از داخل گونی به زمین خشک و گرم مسیر می افتد دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود
مدام با خود می گفت من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد کنم و از بین نروم
بذر کوچولو داشت از ترس به خودش می لرزید که
گاوی ناگهان پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد
دانه دوباره زیرخاک نگران بود این دفعه نگرانی او از بابت آب بود
مدام می گفت من به کمی آب برای رشد در زیر این خاک احتیاج دارم وگرنه از تشنگی می میرم و نمی تونم رشد کنم
بعد از گفتن این حرف باران شروع به باریدن کرد
چند روز بعد همان بذر داخل خاک یک جوانه سبز دراورد و تمام روز با ذوق زیر نور خورشید می نشیند تا قدش بلند و بلندتر شود
یک شبانه روز از این اتفاق گذشت تا اولین برگش درامد این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرید و بزرگ و بزرگتر بشود
در همین زمان بود که بذر از اینکه می دید رشد کرده و روز به روز بزرگ تر می شود ذوق می کرد و خوشحال می شد
پرنده ای آمد که از گرسنگی قصد داشت آن را بخورد
پرنده سعی کرد بذر کوچولو که الان بزرگ شده بود و ساقه و ریشه قوی ای داشت را از خاک بیرون بکشد
اما بذر چون ریشه ی محکمی در خاک داشت هیچ اتفاقی برایش نیوفتاد
سالهای زیادی گذشت و دانه باران زیادی خورد و مدت زیادی با اشتیاق نور خورشید را تماشا کرد تا این که اول تبدیل به یک درختچه شد
بعد یک درخت بزرگ تبدیل شد که وقتی از آن منطقه عبور می کنند درختی بزرگ را می بینند که خود صاحب تعداد زیادی دانه بود
یه روز خانم بزه یه سبد و اون رو به سقف خونه آویزون کرد، بزغاله هاشو صدا کرد.
بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید.
همه بزغاله ها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدن.
خلاصه گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچه هاشو صدا کرد و بهشون گفت بچه ها من باید برم ولی زود برمیگردم و براتون آش می پزند.
به دونه دونه بچه هاش یه کاری رو سپرد.
و بهشون گفت شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام.
مواظب هم دیگه هم باشی مامان بزی رفت و بچه ها مشغول بازی شدند.
ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود در خونه باز موند بود.
آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیس.
پس آروم وارد خونه شود و اومد و اومد تا رسید به بچه ها
بچه ها تا آقا گرگه رو دیدن، سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدن.
بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر می خواهی ما را از توی سبد بیرون بیان خونه رو تمیز کن.
برای ما آش خوشمزه بپر تا ما به بیرون بیاییم
آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بزاره
اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغاله ها پایین بیا
در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد
اونوقت با بزغاله ها نشستند و آش شون رو خوردند
اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت
هر مسواکی در دنیا با دندان های یه نفر دوست که هر روز حداقل ۱ بار همدیگر رو می بینند.
مسواک و دندان ها همیشه تو طول روز با هم صحبت می کنند. مسواک ها به دندان ها از غذاهایی که صاحبشان خورده می گن و ازش میخوان که حسابی تمیزشون کنه.
اما یک مسواک بود که هیچ دوست دندانی ای نداشت.
یعنی اصلا مال کسی نبود و هیچ کس ازش استفاده نمی کرد.
همیشه صبح ها و شب ها می دید که مسواک های دیگه برای تمیز کردن دوستان دندانی شون استفاده می شدند.
اما این مسواک همیشه تنها بود.
تا یه روز دیگه خسته شد و تصمیم گرفت اونجا رو ترک کنه و دنبال یه صاحب جدید بگرده
اما وقتی خواست از جاش بیرون بیاد
مسواک های دیگه ازش پرسیدن: کجا می خوای بری مسواک کوچولو؟
مسواک کوچولو گفت: همه شما دوست های زیادی دارید، که همشون دندان های تمیزی هستند، شما هر روز آن ها را می بینید اما من دوستی ندارم و تنها هستم
مسواک های دیگر بهش گفتند: مسواک کوچولو، تو مسواک یه نوزاد هستی، نوزاد ها که دندان ندارند، اگر کمی صبر کنی و دنیای های نوزاد تو در بیاد میتونی هر روز بری اون ها رو ببینی و تمیزشون کنی
مسواک کوچولو تازه فهمید که قراره به زودی با یه نوزاد جدید دوست بشه و دندان هاش رو تمیز کنه
بخاطر همین خیلی خوشحال و شاد برگشت سرجاش.
مسواک کوچولو روزشماری می کرد که هرچه سریع تر نی نی دندان هاش در بیاد که بتونه سریع تر دوستانش رو ببینه
کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.
روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟
کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟
کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.
کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.
دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از ه های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که ه های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.
کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.
دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.
کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟
دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…
کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت ه های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟
کرگدن پرسید: آیا این که من از اینکه تو ه های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟
دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است. دوست داشتن از این زیباتر و مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.
روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و ه های کوچک را از روی پوست کلفتش بر میداشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.
دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.
او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.
کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟
دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.
کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:
من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!
در گوشه ی یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی می کردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعا برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید، آن سال بهار باران زیادی بارید و لانه ی کبوترها مرطوب شده بود.
کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانه ی دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانه ای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.
با رسیدن تابستان لانه ی آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هرچقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانه شان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملا پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.
تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود، بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافت های طولانی تری برای پیدا کردن دانه میرفت.
وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقه شان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانه ها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.
کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانه ها برای فصل سرما بودند اما وقت هایی که من نبودم تو نصف آنها را خورده ای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟
کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلا به دانه های انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موش ها مقداری از آن را خورده اند یا کبوترهای دیگر از انبار ما ی کرده اند. با اینحال بیا فعلا از دانه های مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.
اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی.و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم. و سپس او را از خانه بیرون کرد.
کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. اما روزی که بفهمی اشتباه کرده ای خیلی دیر است. سپس پرواز کرد و رفت و گرفتار شکارچیان شد.
کبوتر نر خیلی خوشحال بود که نگذاشته همسرش گولش بزند و به زندگی اش تنهایی ادامه میداد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد، کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانه ی مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیم تر شدن دانه ها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانه ها به اندازه اولیه خود برمیگشتند و انبار خالی بنظر می آمد.
کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملا عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از بیرون کردن همسرش خیلی پشیمان شد. اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگی اش ادامه داد.
یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .
گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.
به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.
یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.
گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.
قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
یک شب نینو بالهای کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا میخواهم پرواز یاد بگیرم.»
شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»
شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشستهاند و صدایشان در نمیآید.»
نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «اینقدر پچ پچ نکنید بچّهها، بگذارید بخوابیم!»
صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «میخواهیم پرواز یاد بگیریم.»
پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّهها!»
نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»
آن روز شاهینهای کوچولو تمرینِ پرواز کردند.
شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا میخواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»
پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»
مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همینجا پرواز میکنند و صدایشان در نمیآید.»
نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّهها، بگذارید بخوابیم.!»
صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز میخواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»
پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»
مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»
شاهینهای کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند.
شب بعد نینو گفت: «فردا میخواهم بروم پشت کوه را ببینم.»
پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم میرویم پشت کوه را ببینیم.»
پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»
نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچپچ نکرد.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.
یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»
مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»
مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
شتره گفت: «منم نمی دونم!»
بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.
رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»
مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»
شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»
مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»
شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»
مورچه خانم گفت: «اِهکی من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.
حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»
شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»
شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»
مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.
شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.
درباره این سایت